تو اگر افسردهای پس چطور اینقدر میخندی؟!...
بدبختی افسردگی خفیف (و احتمالا حتی افسردگی متوسط) اینه که دیگران در حالت معمول (بدون اینکه براشون توضیح بدی)، به هیچ وجه نمیتونن از حالتهای درونی تو آگاه بشن و ابدا نمیتونن حدس بزنن که تو ممکنه افسرده باشی. یعنی در واقع نمیتونن باور کنن که تو در عین اینکه میتونی بیای و بری، کارای معمول زندگیتو بکنی، آرایش کنی، لباس خوب بپوشی، کلاس موسیقی بری، با همه شوخی کنی و غش غش هم بخندی، میتونی از درون واقعا افسرده باشی. چون اساسا از بیرون تفاوت بین خندیدن و خوشحال شدن با «شادمانی و رضایت درونی و اصیل» نمود زیادی نداره. من لحظات زیادی پیش میاد که بخندم، شوخی کنم و از یه چیزی خوشحال بشم، اما هیچکدوم از اینا باعث نمیشه که من اون رضایت درونی که قبلا واقعا در من وجود داشت رو الان بتونم احساس کنم.
البته من با این شعار قدیمی که «آن که میگرید یک درد دارد و آنکه میخندد هزار و یک درد» موافق نیستم. من فکر میکنم که این رابطه اساسا اینقدر خطی نیست و رابطهی کاملا مشخصی بین میزان خندیدن و خوشحال بودن در لحظات، با شادمانی اصیل لزوما میتونه وجود نداشته باشه، یعنی در واقع هم میشه که هیچکدوم از این دوتا علت اون یکی نباشن و هم میشه که باشن و هم میشه حالت دیگهای وجود داشته باشه، اینکه هر دوی اینها معلول یک علت سوم ناشناختهی دیگه باشن (یعنی به زبان آماری: با هم ارتباط همبستگی داشته باشند).
نمیخوام وارد این بحث جانبی بشم که اساسا خود خنده و شوخی هم تحت شرایطی ممکنه ناشی از اضطرابی باشن که میتونه بیارتباط با حالتهای افسردگی نباشه. اما موضوع اصلی در این بحث اینه که در هر صورت این عدم درکی که گاها از طرف دیگران در مورد این قضیه اتفاق میافته، برای فرد افسرده خوشایند نیست. حتی گاهی تلویحا متهم میشه به اینکه داره ادا درمیاره و یا مشکلاتش رو بزرگنمایی میکنه. جالب اینجاست که من به عنوان یه فرد افسرده خودم خوب میدونم که احساسات ناخوشایند و غمگینانهام با علل ظاهریشون تناسبی ندارن و بیشتر از اونی هستند که به طور طبیعی باید باشن و اتفاقا همین عدم تناسب هم دقیقا ماهیت پاتولوژیک احساساتم رو به من نشون میده، اما فعلا و در حال حاضر کاریشون نمیتونم بکنم. یعنی نمیتونم به خودم بگم «چرا بیش از اندازهای که باید،ناراحتی؟...خوب نباش!»... یعنی در واقع این جملهی دستوری چه از جانب خودم به خودم گفته بشه و چه از جانب دیگران و در هر شکل و شمایلی که گفته بشه، بیفایده و حتی تا حد زیادی آزاردهندهست. اگر برطرف شدن افسردگی به سادگی گفتن یا شنیدن یک جمله بود، اساسا مقولهای به نام «درمان» افسردگی مطرح نمیشد. موضوع اینه که سوال درست در اینجا «چرا» نیست، بلکه «چگونه» است و همین موضوعه که روانشناسان دنیا سالیان سال که باهاش دست و پنجه نرم میکنند، درس میخونن، کارآموزی میکنن، پژوهش میکنند و کلی زحمت میکشن تا بتونن یاد بگیرن که چگونه باید یه فرد افسرده رو درمان کنند.
اول سلام.
جالبه که بدونی مدتهاست ندیدمت ولی تقریبن می دونستم نباید حال خوبی داشته باشی، تله پاتی نیست، به خاطر اینه که تا حدودی با خصوصیاتت، آشنا هستم. نوشتن بهترین کاریه که می تونه به هر آدمی که فکر می کنه افسرده یا هر چیز دیگه ای هست کمک کنه، یادمه تو انجمن وسواس، مراجعان یک دفتر ثبت روزانه داشتن که اسمش این بود: دفتر استفراغ روانی، که باید بدون سانسور و بدون دخل و تصرف عمدی، افکار و احساسات روزانه توی اون ثبت می شد (حتی باید شرم آور ترین افکار رو هم فرد می نوشت...)، اینجا تو نمی تونی و درست نیست به این سبک بنویسی، ولی توصیه اکید میکنم توی خونه این دفتر رو داشته باشی، شبیه نوعی تداعی آزاده.
اما درم ورد نوشتن در اینجا، کمترین فایده اون اینه که با نظرات دیگران هم آشنا میشی و با ثبت وضعیت بهترین راه حل رو می تونی پیدا کنی. پس اینجا هم بنویس، خوندنش هم برای ما بی فایده نخواهد بود.
حرف بازم دارم ولی منتظر می مونم تا نوشته های بعدیت رو بخونم بعد حرافی می کنم...
راجع به تله پاتیت: جالبه!
راجع به اون دفتر: دارمش...سالهاست...!
راجع به نوشتن در اینجا: ممنون و چشم!
ببین بهار من دو تا مشکل یا سوال دارم با طرح مسالهات...
اول این که اساسا شادی اصیل و عمیق رو میشه توی سن و سال آدمهایی مثل ما و در شرایطی که ما توش هستیم تجربه کرد؟ منظورم اینه که فکر میکنی مسالهات یه مسالهی فردیه یا عمومی؟ یعنی آیا تو از استاندارد جامعه فاصله گرفتی یا این که اساسا استاندار خلق یا مود توی جامعهی کنونی ما اینه؟
دومین مسالهی جدیای که دارم اینه که چرا میگی: «من بهعنوان یه فرد افسرده»؟ اینجوری حرف زدن چه کمکی میکنه بهت؟ منظورم از طرح این سوال نقد کردنات نیستها! واقعا سوال دارم. دلیلاش هم اینه که من همیشه مشکوک و بدبین بوده و هستم به تشخیصگذاری و برچسب زدن و این کار رو جدا مانع درمان میدونم. الان برام این سوال پیش اومد که نکنه این کار برای خود فرد، یه کارکرد ارضاکنندهای داره... نکنه با وصل شدن به آدمهای دیگهای که مشابه این مساله رو دارن، حال فرد مبتلا بهتر میشه...
منظورم از همهی این پرسشها این بود که در مورد این بخش ماجرا بیشتر بگی. چقدر فکر میکنی لازمه رو خودت برچسب افسرده بزنی؟ مگه افسردگی طبق تعاریف علمی، یه واکنش نابهنجار به شرایط زندگی نیست؟ چرا کسی که از شرایط زندگیاش احساس رضایت نمیکنه و بهنظرش اوضاع اونجوری که دلاش میخواد پیش نمیره، نباید خیلی غمگین باشه؟ چرا این واکنش نابهنجاره؟
آخه موش من چرا انقد دلات پره...
در مورد سوال اولت: قبول دارم که واکنش ناهنجار به شرایط ناهنجار، خودش اساسا میتونه بهنجار باشه، اما مسئله اینه که من احساس میکنم مشکل اصلی من شرایط ناهنجار بیرونی نیست و قضیه بیشتر از اون که واکنشی به جهان بیرون باشه، به جهان درونه... چرا باید شرایط فعلی باعث بشه من هیچ گونه لذتی از هیچ فعالیت تفریحی یا خوشحال کننده در خودم حس نکنم؟ مضاف بر اینکه دارم میبینم که هم سن و سال های من که در همین شرایط من قرار دارن و گاها به شدت هم غمگین میشن، توانایی لذت بردن از زندگیشون رو ابدا از دست ندادن. یعنی دقیقا همون طور که تو گفتی من احساس میکنم که از استاندارد خلق حتی در همین جامعه کنونی هم فاصله گرفتم.
در مورد سوال دومت: راستش این چیزی بود که امروز خودم هم درگیرش بودم. واقعیت اینه که من از یه جایی مشکوک شدم به افسرده بودنم و وقتی دنبالش رفتم دیدم که شکم درست بوده و این علائم همونیه که به طور خلاصه بهش میگن افسردگی و حتی بعضی از جملاتم رو که مدت ها برای توصیف خودم به کار می بردم عینا تو DSM IV پیدا کردم و بعد هم دکترم وجود یه افسردگی خفیف رو کاملا تایید کرد. علت اینکه این وبلاگ رو شروع کردم این بود که هم میخواستم این تجربیاتم رو ثبت کنم و فراموش نشه برام، هم اینکه خود نوشتن مطمئن بودم که برام میتونه خوب و تخلیه کننده باشه و واقعا هم تا حالا بوده... اما امروز که روز دوم شروعشه فکر کردم که نکنه با بحث و تمرکز بیشتر روی این موضوع، خودم افسردگیم رو دستی دستی تشدید کنم و این اون چیزیه که خداییش ابدا نمیخوام اتفاق بیفته، چون همین الانش هم درد روحیش کم آزار دهنده نیست...به تو یکی قول میدم اگر حس کردم که نوشتن برام خوب نیست، دیگه ادامه ندم...
در ضمن اینکه میگم «من به عنوان یک فرد افسرده» فکر نمیکنم که اون کارکرد وصل شدن به بیمارای مشابه رو داشته باشه، اما اولین باری که تونستم بفهمم که این مسئله ایه که من دارم، نه یک مشکل پیچیده، غیر قابل حل و بغرنج فلسفی بلکه یه مشکل خیلی ساده و شناخته شده و قابل درمان روانی به اسم «افسردگیه»، خیالم کلی راحت شد...
رنج کشیدن در زمانه ما ناممکن است. بیماری محصول گربز از درد است. درمان دست شستن از مسئولیت زیستن است.سپردن وجود است به دست نشانه ها.کنار آمدن با رنج را دیگر بشر امروز تاب نمی آورد. کسی در اعماق تاریک خویش نفوذ نمی کند. همواره گریختن. همیشه فرار. از دیدن خویش. و لغزیدن در سطح صاف و آسفالته زندگی شده است سالم زیستن. دیگر کسی توصیه نمیکند رنج بکش. در درد زندگی کن. اندوه نگهدار. سلامت یعنی بی خیال شدن. افسردگی بخشش دردمندی روح است به انسان...
هر جا زیبایی هست، دریغ هم هست. هر جا درداست شادی هم هست. اگر شاد نیستیم تنها از آن روست که غمگین نیستیم. هر چه عمیق تر درد بشیم وسیعتر شادی را تجربه خواهیم کرد.من همیشه از شادی های ناشیانه ترسیده ام. خوشی های ناشیانه میوه های کالی هستند که همواره طعم گس نارس خود را در کام روح ما بر جا خواهند گذاشت.میوه های کالی که هرگز نخواهند رسید.
این که گفتی: «اولین باری که تونستم بفهمم که این مسئله ایه که من دارم، نه یک مشکل پیچیده، غیر قابل حل و بغرنج فلسفی بلکه یه مشکل خیلی ساده و شناخته شده و قابل درمان» خیلی خیلی خوب بود... اون روی تشخیص رو نشونم دادی...
دارم فکر میکنم به این که چهجوری میشه هم بنویسی، هم حال بد خودت تشدید نشه... نمیدونم چهجوری ولی به نظرم میتونی... میتونی خودت رو از نوشتهات جدا کنی... از بیرون به بهار افسرده نگاه کنی... یه روانشناس خشک که ارتباط عاطفی با موضوع تحلیلاش نداره... فک کنم حرف عجیبی دارم میزنم ولی سعیات رو بکن... میدونم تو این حال، سختترین کار سعی کردنه!!!
نه...حرف عجیبی نمیزنی....خودمم دقیقا با همین فکر شروع به نوشتن کردم که فکر کردم میتونم اینکارو بکنم. میتونم خودمو به عنوان یک کیس نگاه کنم. ولی همون طور که گفتم اگر در روند کار دیدم واقعا نمیتونم اینکارو بکنم، دست نگه میدارم.
بهار عزیزم
به نظرم اینکه آدم همزمان هم بیمار و هم درمانگر خودش باشه خیلی کار سختیه و این کاریه که تو داری تو این وبلاگ میکنی.
در رابطه با اینکه آیا این برچسب زدن خوبه یا بده،میخواستم بگم که این،به هر حال بهاره که داره توصیف میکنه،برچسب میزنه یا احساسات مختلفش رو میگه...به نظرم اگه قراره اینجا یه آینه ای باشه که تو خودت رو بعدا توش نگاه کنی،سانسورش نکن.
پیشنهاد میکنم همین کاری که داری میکنی رو ادامه بدی یعنی خودت رو (در واقع ماهیت این افسردگی)رو خوب توصیف کنی...چیزهایی مثل جزئیات رفتارهایی از بقیه که آزارت میده رو....همون چیزهایی که شاید بعدا باید از نگاه یه بیمار افسرده با ماهیت الان خودت ،ببینی
اگه بشه یه جوری بهارِ توصیف کننده(بیمار) رو از بهار تحلیل کننده(درمانگر) جدا کنی به نظرم خیلی خوبه
آره، تلاشمم واقعا همینه...مرسی!
خدا از دهنت بشنوه خواهر...اون هم یک فرد منگلی مثل من که هر وقت استرس میگیرم بیشتر شلوغ می کنم و شوخی ...حالا بیا بگو من افسردم ... همه بهت می خندن....
خیلی ممنونم که می نویسی...