تو که خودت روانشناسی پس چطور افسرده شدی؟!...
این واکنش سوم که البته فقط به «روانشناسان» افسرده نشون داده میشه ، دیگه از اون حرفهاست...!!!
اینکه بعضی از افراد انتظار دارند که یک روانشناس، نماد یک انسان سالم باشه و در طول زندگی خودش، هیچ نوع تجربهای در زمینهی مشکلات روانشناختی نداشته باشه، درست مثل اینه که انتظار داشته باشیم یک پزشک هرگز در طول عمر خودش دچار بیماری نشه و به طور مداوم سالم و سلامت باشه.
فرق یک پزشک با مردم عادی اینه که اون علائم بیماری رو میشناسه و به علت داشتن این آگاهی، در صورت مبتلا شدن به بیماری، احتمالا در اسرع وقت اونو شناسایی میکنه و درصدد رفع و درمانش برمیاد و همینطور یک پزشک ممکنه به علت آشنایی داشتن با علل بروز بیماری گاهی بتونه احتمال ایجاد برخی از بیماریها رو در خودش کمتر کنه، اما این احتمالات هرگز به صفر نمیرسن. این مسئله عینا در مورد روانشناسان هم صادقه و علت دیدن طیف گستردهای از دانشجویان روانشناسی به عنوان درمانجو در کلینیکهای رواندرمانی و مشاوره هم احتمالا به این علته که این دانشجویان بیشتر از مردم عادی قادر به شناسایی مشکلات روانی خودشون هستند و بنابراین به مراتب بیشتر از اونها به ضرورت این مراجعات آگاهی دارند.
در نظر بگیرید اگر از دوران کودکی هر وقت دچار مشکل یا بیماری جسمانی شده بودید، والدینتون ضرورتی برای بردن شما پیش یک پزشک متخصص احساس نمیکردند. حالا وضعیتتون چجوری بود؟...
قاعدتا اگه هنوز زنده بودید و نفس میکشیدید، تو همین سن و سال جوونی مثل پیرمردها و پیرزنهای ۹۰ ساله دچار انواع امراض و ناراحتیهای فیزیولوژیکی بودید.
این امر کاملا میتونه در مورد مشکلات روانشناختی هم صادق باشه. ما همگی دارای مشکلات طولانیمدت و تلنبار شدهای از دوران کودکی خودمون هستیم که تا حالا فرصت رسیدگی به اونها را پیدا نکردیم و حتی شاید ضرورتش رو هم حس نکردیم چرا که چنین فرهنگی برای مراجعه به روانشناس در طول دوران رشد ما وجود نداشته و هنوز هم چندان وجود نداره. بنابراین عجیب نیست که بخش اعظم دانشجویان روانشناسی بعد از گذروندن دوران تحصیل، ضرورت مراجعه به روانشناس رو احساس میکنند، در حالیکه بسیاری از مردم علیرغم داشتن مشکلات حاد روانی، حتی از نعمت آگاهی داشتن به وجود چنین منبع کمکی محروم هستند و حتی نمیدونند مشکلی که دارند، یک مشکل روانیه و بنابر این میشه برای حلش از یک روانشناس کمک گرفت...
به موازات اینکه یکی از بزرگترین آرزوهام توانمند شدن هرچه بیشتر علم روانشناسی برای کمک به آدمهاست، همینطور هم در آرزوی روزی هستم که هر کودکی وقت تولدش تو خونوادهای دنیا بیاد که اون خونواده قانونا، رسما و به طور مرسوم علاوه بر پزشک، دارای یک «روانشناس خانواده» باشه...!
وقتی داشتم آخرین پاراگرافو میخوندم امیدوارم بودم به همچین جملهای برسم: .«.. اون خانواده به حقوق بچه و مشخصات روانی و شیوه تربیتش آگاه باشه » که به نظرم به مراتب موثرتر از داشتن روانشناس خانوادهس. البته این نظر آدمیه که توانمند شدن علم روانشناسی جزو آرزوهاشن یست.
ضمنا نمیتونم مراتب شوق بیپایانمو از اینکه بلاگاسکای حتا تو بخش نظراتش نیمفاصله داره پنهان کنم.
اتفاقا از وقتی میرم «انجمن حمایت از حقوق کودک»، آگاهی دادن در مورد حقوق بچهها تبدیل شده به یکی از دغدغههای جدیدم، در مورد آگاهی داشتن به مشخصات روانی و شیوه تربیتی کودک هم فکر میکنم اتفاقا یه روانشناس خانواده میتونه دقیقا کمککننده باشه، کسی که به طور مداوم مفهوم «تفاوتهای فردی» و مقایسه نکردن رو گوشزد کنه، از دوران کودکی بچه ، اون و خونوادش رو همراهی کنه و مشخصات روانی بچه و به تبع اون بهترین شکل تربیتی رو به کمک خود بچه و خونوادش پیدا کنن و ...
البته اینا آرزوهای منه که البته آرزوهای بعیدی هم فکر نکنم باشن.
در ضمن در مورد وجود نیمفاصله در بلاگاسکای و لزوم داشتن شوق بیپایان منم باهات موافقم :)
مردم میدونن متخصص ها میبینن شاید...
حدس میزنم که ترس یا اضطراب ناشی از یک روانشناس افسرده -خصوصا در جمع یه سری آدم غیر روانشناس و معمولی- بودن ،خودش عامل مهمی در افسرده شدن یه روانشناس باشه
از محتوی که بگذریم،لحن سطرهای بعد از 6 سطر اول خیلی منطقی و مستدل نوشته شده از زبان یک روانشناس و مخاطبهای بیرونی غیر روانشناس داره....سوالم اینه که حالا آیا خودت رو هم عمیقا جزو او مخاطب ها میدونی؟آیا خودت هم واقعا به این باور رسیدی که این به همین اندازه طبیعیه؟نمیدونم شاید اگه عمیقا برسی بخش زیادی از اون اضطراب-اگه البته اضطرابی باشه- کم بشه
من فعلا لااقل به طور آگاهانه اضطراب چندانی حس نمی کنم و بیشتر جریان افسردگیه برام...
راستش متوجه منظورت نشدم دقیقا؟ چی طبیعیه؟ چرا باید خودمو عمیقا جزو مخاطبای غیر روانشناس بدونم؟...
تجربه زخمی از خار دوری می کنه. لحن تو به افسرده ها نمی مونه. به کسی میمونه که خودشو به افسردگی زده و غش غش می خنده. نیازی حقیقی و واقعیتی پنهان در موقعیتی مصلحتی و در دسترس که به کمک یک مایا که داره از زخم تو محافظت می کنهخودشو گذاشته بیرون ماجرا. این روایت تو نیست. قصه ای است برای سرگرم کردن زخمی که از خار دور نشسته است. از آن تجربه زخمی باید گفت. خودت رو با چسب زخم هائی که بر زخم هایت می گذاری ُ ویران نکن.
جالب بود...!
از اون تجربهی زخمی جای دیگهای می گم و نه در وبلاگ...
بگید... باز هم بگید... میخوام بشنوم...
حرفم اینه که توی جمله های اول داری دقیقا احساست و ناراحتی ت رو نسبت به بعضی از بازخوردهای دیگران نشون میدی.بعدش یهو لحنت خیلی منطقی میشه.یه جورایی خیلی دفاعی میشه لحنت.از روانشناسی که افسرده ست و حق داره افسرده باشه داری دفاع میکنی.به دیگران داری میگی که چرا شما به یه روانشناس حق نمیدین که افسرده باشه؟و براشون توضیح میدی که این موضوع خیلی موضوع طبیعی ایه
بهار حرفم اینه که آیا تو خودت هم واقعا به خودت این حق رو میدی که افسرده باشی؟(حالا من با کلمهء افسرده و بار روانشناسی ش کاری ندارم)به خودت حق میدی که یه آدم معمولی باشی با همهء مشکلات و نقطه ضعف هاش؟
آیا این فکر ِ تو نیست که من که خودم روانشناسم نباید افسرده باشم؟
آیا این متنی که یک چهارمش حرف دل تو(یا به عبارتی احساس تو)و بقیه ش استدلال تو برای بقیه ست،یه دفاع از اون بهاری نیست که باید به دیگران جواب پس بده.چونکه این جواب رو خودش به خودش نمیتونه گاهی پس بده؟
(البته همهء این جمله ها رو سوالی بخون.حکمی توش نیست)
توضیح کمکی کرد؟
آره توضیح خوب بود. نمی دونم. نه! فکر نکنم. بیشتر واکنشهای دیگران آزار میده فکر کنم. کاردانی هم اینو یه بار گفته بود در مورد خودش بهم. البته این حسیه که تا همین لحظه دارم. ممکنه نظرم عوض بشه و فکر کنم که آره مشکل از خودمه. اما در این لحظه این طوری فکر نمیکنم...
فکر کنم اسمم رو یادم رفت بنویسم تو اون قبلیه!
آقا این گزینهء درج بعد از تایید رو بردار به نظرم
:)
نه بر نمیدارم. چون از این تبلیغاتی ها زیاد میاد و میخوام قبل از پابلیش اونا رو پاک کنم. بعد هم دوست دارم قبل از پابلیش جواب کامنت ها رو بدم...
اون بخش هایی که مربوط به یک روانشناسرو نمی گم ولی اون بخش هایی که داره در مورد جمع شدن این گیر های ذهنی از بچگی و درمان نشدنشون صحبت میکنه و تمثیل هاشو دوست دارم....اما یه سوالی برام پیش اومده ...یاد اون صحنه تو lost می افتم که یه آقایی به خاطر یه زخک های کوچیک مدام نگران میشه و میاد پیش جک...احساس می کنم یا بهتره آدم اصلا ندونه که این علم چیه و مثل انسان های بدوی زندگی کنه یا اگه می دونه نسبتا جامع بدونه چون این حد وسطش من و به شخصه گیج کرده و می ترسم که دچار یک وسواس شده باشم....اینکه مدام دارم افکار م و بالا پایین می کنم و دچار نشخار ذهنی شدم جدا از اینکه بدونم واقعا چه کمکی به خودم می تونم بکنم...راستی این نوشته ی من و نمی خواد پابلیش کنی ...ذهنم آشفتست و صرفا می خواستم با تو حرف بزنم...
با اجازت میخوام اینو پابلیش کنم.... چون خیلی به بحث و ذهنیات آشفتهی این وبلاگ با همهی نویسندههای دیگش نزدیکه...
شماها همتون تک تک نویسنده های مهم وبلاگ منین...
احسنت.... تحلیل جالبی بود