میخواستم یادداشت دیگهای بذارم، اما دغدغه و حس این لحظم چیز دیگهایه...
ماجرای راهاندازی این وبلاگ هم مثل خیلی از ماجراهای دیگه، بعد از اتفاق افتادن، کارکردهای جالبتر خودشو بهم نشون داد. وقتی به نوشتن فکر کردم، ذهنیتم فقط نوشتن بود و حتی از اول به وبلاگ فکر نکرده بودم و میخواستم یه دفتر بردارم و این چیزا رو هر وقت به ذهنم رسید توش بنویسم. اما بعد فکرم عوض شد و تصمیم گرفتم تو وبلاگ اینا رو بنویسم که دیگران و دوستانم هم در جریان احساسات و فکرام قرار بگیرن.
به تنها چیزی که فکر نکرده بودم، بازخوردها بود و اینکه این بازخوردا میتونن به خودی خود کلی تاثیر داشته باشن.
هیچ فکر نمیکردم بازخوردا و حرفای دوستام اینقدر تکوندهنده باشه و اینقدر بتونه خودمو به خودم نشون بده، فکرمو عوض کنه، زاویه دید جدیدی رو بهم نشون بده...
واقعا که چه سرمایههایی هستن دوستای آدم و چهقدر میتونن تو زندگی آدم مهم باشن.
ازتون ممنونم. از همتون. از تک تکتون که اینجا اومدین و حرف زدین.. تو وبلاگی که اصلا معلوم نیست عمرش چقدره و تا کی ادامه پیدا میکنه...:
از روزبه که اگر نقش حمایتیش نبود،شاید نمیتونستم به حرفای بقیه درست گوش بدم و ضربههای کلامی رو تحمل کنم...
از مانا و نامیه که حقیقتا دو تا دوست واقعی هستن برای من توی این دنیا و نظراتشون همیشه عمیق و مهم و تاثیرگذاره...
از دکتر اسکندری و کامنتهای بینظیر و تکوندهندش که واقعا عالی بوده برام...
از مرتضی و پست فوقالعاده و تاثیرگذاری که توی وبلاگش گذاشته....
و از همهی اونایی که اینجا نظر دادن و منو واقعا به خودم نشون دادن...
فقط احتیاج داشتم که از همتون تشکر کنم.
واقعا ممنونم دوستان!
زندگی ما محصول فرارهای ماست از خودمان. ما هر لحظه داریم از خودمان دور می شویم. تو اونی نیستی که فکر می کنی یا آرزوش رو داری یا دوستش داری تو حتی اونی نیستی که داری زندگی می کنی. تو اونی هستی که ازش بدت میاد. تو همه چیزائی هستی که ازش نفرت داری و همه اون چیزائی که داری بالا میاری. همه تلاش تو برای فرار از خودت میشه دوست داشتن هات. آرزوهات . افکارت . و زندگی ای که روزمره گرفتارشی. اگه خواستی ببینی تو روزمره زندگی کجای اونی. ببین پاهات کجا گیر می کنه . همون خود خود توئه. تو وقتی پاهات به خودت گیر می کنه زمین می خوری. هیچکس آدمو زمین نمی زنه. نمی تونه که زمین بزنه. مگه خودش.
احساس آرامش میکنم...
امروز صبح اینو خوندم و ترسیدم... و حالم بد شد
ولی الان احساس آرامش میکنم...
من تمام اون چیزهایی هستم که ازشون متنفرم... آره و چه احساس پذیرشی دارم الان نسبت به این چیزا... انگار وقتی دیدمشون، دیگه اینقدر تنفر برانگیز نبودن...
انسانی شدن و پذیرفتنی...
چقدر آسون...!
؛)
انگار تا حالا این وجه تو رو ندیده بودم.
این خصوصی بود.
بهار کامنت های خانم یا آقای اسکندری گاهی بشدت ترسناک و در عین حال بشدت برای منم جدید و جذابن
.
و منم خوشحالم از اینکه اینجا رو راه انداختی...حالا تا هر وقت که عمر کرد مهم نیست
کلا دکتر اسکندری سیستم رواندرمانیش هم همینجوریه، مواجهههای ترسناک، دردناک و تکوندهنده....تحملش سخته اما اگر بشه تحملشون کرد، خیلی تکونت میدن...
چه جالب این چیزی که خانم اسکندری داره میگه همون چیزی که این چند وقت در موردش باهات حرف میزدم
ولی قضیه و سختی کار دقیقا همون جایی که نمی تونی بپذیری....
دقیقا همون جایی که می خوای اون چیز دوست داشتنیه باشی...ونمی تونی بپذیری که احمق،آذار دهنده و ....باشی...
آره دقیقا پات به خودت گیر می کنه و باید چی کار کرد...
رونده اون پذیرشه چجوریه؟دبی فورد میگه که وقتی موهبت اون ویژگی و درک کنی و بفهمی همون ویژگی که دوستش نداری باعث کلی رشد شده می تونی دوستش داشته باشی
ولی پری شب وقتی تو اوج حال بدی بودم هر کاری کردم نتونستم با قضیه این جوری رفتار کنم...
اول از همه ایشون آقای دکتر اسکندری هستند و نه خانوم که به نظر میرسه اینجا سرپرستی یک گروه درمانی رو راه انداختند...؛)
بعد هم در مورد احساساتت. فکر میکنم خود این احساس نپذیرفتنت رو باید یه جاهایی بپذیری و باهاش دعوا نداشته باشی تا پات بهش گیر نکنه.
باید اینو بپذیری که تو حق داری از همهی جنبههای منفی وجودت بدت بیاد و این حس رو هم بپذیری و حتی اگر نتونستی، نتونستنتو هم بپذیری...
میدونی فکر میکنم تا وقتی با خودت دعوا داشته باشی نمیتونی خودتو درست ببینی...