نمیدونم چرا دلم میخواد تمام احساساتی که در پروسه ی جدایی از خونه ی پدری تجربه میکنم رو به ترتیب اینجا ثبت کنم:
الان مدتیه که احساس بیخانمان بودن بهم دست داده...
خونهی پدری عملا دیگه خونم نیست، اما اینجا هم هنوز خونهی واقعیم نشده...
میدونم که زمان میبره و میدونم که به زودی اینجا رو خونهی خودم می دونم، یعنی جایی که به طور کامل توش احساس جا افتادگی و آرامش کنم.... خونه به معنای جایی که آدم همیشه بهش برمیگرده... اما هنوز اینجور نشده به طور کامل... بعد از دو روزی که به خاطر ماجراهای عروسی یکی از فامیل ها دوباره خونهی مامان اینا تلپ شدیم، نمیفهمیدم که چرا باید به این خونه برگردم... میدونستم که اونجا دیگه خونم نیست اما احساس نمیکردم که اینجا هم جاییه که من باید بهش برگردم...
احساس خیلی بدی بود، احساس بی خانمان بودن، احساس از اینجا رونده و از اونجا مونده بودن.... احساس مکان امن و آرامش نداشتن...
حال خوشی نبود واقعا...
الان حالم بهتره اما هنوز هم توی این محیط جدید با همه ی وظایف و نقش های جدیدی که برام تعریف میکنه،احساس غربت میکنم. این احساس ها خیلی شدید نیستن اما وجود دارن و من باید باهاشون کنار بیام...
همین!... و دیگه عرضی نیست!...
بی خانمانیت سریالی نشه یه وقت. این جوری:
بی خانمان، قسمت پنجاه و سوم
گم شدن پاریکال
:)
dashtam alan be mana migoftam bahar cheghadr lose ha! baraye raftane be khonashon cheghadr mipicheh be khodesh!
vali badesh fek kardam in az losit nist,az hasasyate ziadete be darke hesaye mokhtalefi ke dar lahze tajrobeh mikoni,nemidonam khobeh ya bad,be har hal agahi migan kolan behtar az na agahi,vali inkeh befahmi in dasti ke alan bahash ghaza mikhori daraye 1 milyard mikrobeh,bazi vaghtha jeloye lezateh ghaza khordano migireh,nemigireh?,
gofte bahsam to hicham los nisti ha,kheili ham bamazeyi
((;
اتفاقا وقتی خواستم بنویسم فکرکردم که احتمالا کسایی که این وبلاگو میخونن احتمالا فکر میکنن چقدردارم لوس بازی درمیارم بابا بسه دیگه ولی دلم میخواست همهی حسامو ثبت کنم کوچیک و بزرگ که یادم نره. و از اونجایی که این وبلاگ شبیه یه جور دفترچه خاطرات هم برام شده گفتم سگ خورد دیگه مینویسمش...:)
kheili vaght bod inja chizi naneveshtam,nemidonam baham bodanmon to khone komaki be hes peida kardan be inke panahgah vaghean khonamone mikone ia na,baraie man ke kheili intorie.
rasti etefaghate akhir manie tazeie kheili khobi darmorede panahgah be man mide.
الان که دارم این کامنتتو میخونم تو سرکاری و حال من توی این خونه خوب نیست.... حالم خیلی بده و حتی نمیدونم که چرا...
آدمها در طول زندگی به طور کلی سه بار از مادرشان جدا می شوندو دو بار از پدرشان!
جدایی از مادر یک بار بعد از تولد است، یک بار بعد از استقلال (عموما با ازدواج) و یک بار هم بعد از فوت مادر. اما در مورد پدر تولد را حذف کنیم می شود دوبار!
اضطراب جدایی عجیبی است انگار!.... بعد از هر جدایی هم ، خواه نا خواه سازگاری به مرور اتفاق می افتد... همین...
راستش من هم وقتی پستتو خوندم به نظرم اومد که تو یه کمی لوس نیستی؟ ..و فکر می کنم که نه. تو اهمیت می دی که صدای احساستو بشنوی، هر چند کودکانه باشه. احساس چون و چرا نمی بره که.
اسم یادتون رفت...
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
ترس و لرز. ترس از جدائی. دلهره از انهدام . از نیستی. نا ایمنی. ناامنی. تهوع و بالا اوردن تغییر. جا زدن. در جا زدن.بیگانگی. غربت.درد. ترس از درد کشیدن...
همه ی این ها واقعا....و البته نه اینقدر شدید... ای کاش اسمتونو مینوشتین
ببخش. ترس و لرز. ترس از جدائی. دلهره از انهدام. از همه اینها که نوشتم مرا تکان داد. تکان داد. تکان داد. چیزی از من نماند حتا نامم. و ناگاه از قلم افتادم...
بعضی وقتها یه سری اینجا میزنم- و هر دفعه راجع به این بقول دوستات سریال جابه جایی چیزی مینوشتی اولین احساسم این بود که یعنی چی اونوقت!!!
ولی با این توضیحی که حسین نوشته تازه درک میکنم یعنی چی! مشکلی که منم همیشه داشتم و دارم: اگه جا زدم و جا زد و نشد و اصلا هیچی سر جاش نبودو ..............
آره ببین قضیه اینقدرها هم حاد نیست من از اونجایی که یه نمه روانشناس می باشم کلا همیشه در حال خودنگری و ثبت احساسات و افکار خودم در شرایط مختلف هستم. از ریز و درشت... میخوام تمام حالت هام رو ثبت کنم. چون بعدا لازمم میشن برای اینکه بتونم آدما رو تو همین شرایط درک کنم...