Sad Birthday


دیروز تحقیقا ساعت 8:45 دقیقه غروب من 27 سال از زندگی نکبت بار خود را تمام کرده و وارد 28 سالگی شدم.

مثل تک تک سال های گذشته روز تولدم یکی از دردناک ترین و آزاردهنده ترین روزهای سال بود...

چون من طبق معمول در ضعیف ترین و آسیب پذیرترین حالت‌ها و شرایط روحیم بسر میبردم و حالم هم از خودم بهم میخورد.

طبق معمول سالهای گذشته با اشک به آغوش خواب رفتم و طبق معمول آرزو کردم که ای کاش

اصلا متولد نمیشدم که بخوام اینجوری هر روز و هر لحظه مایه آزار خودم و همگان بشم ....



نظرات 11 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 5 تیر 1389 ساعت 22:50

تو دوست داشتنی هستی بهار جان ، این حالت کاملا موقتیه بهت قول می دم.

؟؟؟؟.....

سیما یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 00:05

بهار! من می خوام بدونم تو چی از جونِ بهار می خوای؟؟!!
زشت نیست باهاش اینقد بدعنق و بداخلاقی؟! خجالت نمی کشی؟؟
چرا انقد اذیتش می کنی؟! می خوای آپولو هوا کنه؟!

چرا یه گلدونِ کوچولو نمی گیری توش لوبیا بکاری بزرگ بشه؟! یا از این گل هایی که وقتِ غروب بسته می شن، دوباره فردا آفتاب که می زنه باز می شن!
دوست نداری یه لاکپشتِ خیلی کوچولو بخری بزاریش توی یه تشت؟! چندشت می شه؟ خب ماهی چی؟!
یا مثلن یکی دو تا هامسترِ مامانی، که آدم غش می ره وقتی با او دستای کوچولوشون غذا رو می برن سمتِ دهنشون، ریز ریز می جو ان!
تو رستوران که می ری نوشیدنی رو با نی تا آخرش نمی خوری که صداش دربیاد همه نگات کنن؟! خب چرا این کارو نمی کنی؟!
واقعن اگه تو مسیرت تو پیاده رو، توت روی درختا دیده باشی، به نظرم خیلی مسخره ای اگه تا جایی که می تونی نپری، چن تایی واسه خودت بچینی!!
چرا یه جعبه کفش برنمی داری دورش کاغذ کادو بپیچی، با یه روبان، شبیهِ این جعبه هدیه هایی بشه که بیرون خداد تومن می فروشن الکی؟!
من اگه بودم، هدیه ی تولدی که واسه خودم خریدم رو هم تو اون می ذاشتم که اول یه دور خودم استفادشو برده باشم!!
چی؟! واقعن برات متأسف می شما ینی... ینی می خوای بگی واسه خودت هدیه نخریدی امروز؟؟؟!!!
اوووووووووووف.... برو بابا...تو دیگه کی هستی!!!

سیما یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 00:11

***تولدتتتتتتتتتتتت مباررررررررررررررررک***

با بهترین آرزوها برای تو رفیقِ گل...
تندرست و شاد باشی، برقرار و پایدار...
(چرا این جا هیچ آیکونی برای ابراز احساسات نداره؟!)

ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااچ
آغوووووووووووووووووووووووووووووووووش
بوووووووووووووووووووووووووووووووووسه
D:

مانا یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 17:52 http://manaimmigrant.blogsky.com

ولی من در نهایت خودخواهی از خدا برای اینکه 28 سال پیش زندگی نکبت بارت رو شروع کردی و هنوز هم ادامه میدی تشکر میکنم.....و آرزو میکنم توی سال جدید زندگیت ،یک کمی این بهاری که ما میبینیم و تو نمیبینی رو بیشتر از سال قبل ببینی
تمام این تلخی ها و آزاردهندگی ها چیزی از بهار بودنت کم نمیکنه

حسین یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 19:07

تولدت مبارک...
می دانم هر بار با دردی نو. با رنجی تازه تر. با بغضی که بهار در گلو دارد...
تا باران ببارد
تا بهار بروید
تا رنگین کمانی
در اسمان شکوفه کند.
تا تولدی دوباره
به رسم هر سال
بر زمین شکل بگیرد.

کاوه یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 20:09

دوست گرامی!

سال روز مصیبت وارده را از صمیم/ثمیم/سمیم/۳م ( املاش یادم نیست محض محکم کاری همه رو نوشتم) قلب به شما و خانواده ی محترمتان تسلیت می گوییم و برای باقی مانده ی عمرتان آرزوی صبر و شکیبایی می نماییم. ما را در غم خود شریک بدانید.

جمعی از هم نسلان شما


پ.ن۱: به هر حال اگه تولدت بود کیک ندادی ‌یه حلوا هم می دادی ما راضی بودیم.

پ.ن۲: من فکر می کردم از این متولدین اردیبهشت هستی نمدونم چرا. حالا که نیستی باز جای شکرش باقیه(این الان یه چیزی تو مایه های نیمه ی پر لیوان بود).

من سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 17:49

تا بهارهههههههههههههههه دلنشین آمده سوی چمن(با آواز بخون)
..........................................................کلی از کامنت کاوه خندیدم...تو هم بخند........................واقعا بخند.................زندگی همینه ....شادش کن



............تولدت مبارک................میدونی خوبی ما بچه اولیا چیه؟..
اینه که ما به مامان بابا ها مون لقب ماما بابا دادیم.....خوشحال باش بچه جان
۳۸۹۰

روزها... پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 16:51 http://mahjour-weblog.blogsky.com/

تو هر کاری کنی بهاری! بپس هر کاری کنی و هر حالی داشته باشی بازم بهت میگم چه خوب شد اومدی بهار! تولدت مبارک

کاوه - نظری برای یادداشت بعدی جمعه 11 تیر 1389 ساعت 00:46

از بعد اگزیستانسیالیستی این مساله که بنویسی یا نه یک تصمیم خیلی مهم وجودیه که هر وبلاگ نویس بهنجاری در برهه هایی از زندگی(حدود ۳۶۰ روز از سال) به اون دچار می شه.

اما «نمی نویسم» تو انگار یه تصمیم دیگه ست. به نظرم اومده بود که این وبلاگ یه جور ابزار مقاومت یا شاید رهایی در برابر وضعیت روحیت بود که به درستی برای خودت درست کرده بودی. ننوشتن شاید نشون ناکارآمدی این ابزاره یا شاید هم تو حوصله ی این مقاومت رو دیگه نداری.

با این که تقریبا هیچ کدوم از دغدغه های زندگیم تو وبلاگت نبود تقریبا هر روز به اینجا سر می زدم و نوشته هات رو می خوندم. دوست دارم بازم بنویسی. به نظرم این مهمه!

[ بدون نام ] یکشنبه 20 تیر 1389 ساعت 21:39

بهاررررررررررررررر
ننوشتن اصلا کار خوبی نیست!
اصلاً!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 تیر 1389 ساعت 03:58

pekh!
تو ننویس... اصلا به درک سیاه... ما که میتونیم بیایم هی سر بزنیم هَمتی بیخِد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد