آرزو...



همیشه احساس تنهایی میکردم... همیشه...

همیشه احساس غریبگی می کردم... همیشه....


خود را به این مردم متعلق نمیدانم... از من نیستند و من نیز از آن ها.....

وقتی کنارشان قرار میگیرم اذیت میشوم و آن ها را هم اذیت می کنم (بی آنکه بفهمند که من منشا اذیتشان هستم اذیت می شوند)

تلاش هایم هم ثمری ندارند... اذیت های دوجانبه به قوت خودشان باقیند...

وقتی این ها را می بینم تنها حسی که به من دست می دهد فرار است.. فرار از اینجا، از این شهر، از این جهان، از خودم....

از خودم.. از زندان نا امن درون خودم....

دلم آرامش میخواهد...و رهایی... یک نفر بیاید من را از دست خودم نجات دهد.... این منِ من دارد مرا خفه میکند...خدایا!...

هیچکس تاکنون به اندازه ی من به من ظلم نکرده است و هرگز کسی به اندازه ی این من تمام اجزای وجودم را به سلاخی نکشیده است...

مگر میشود خدایا؟؟؟

حتما باید راهی باشد... حتما راهی هست...

راهی به سوی رهایی... به سوی آزادی.....

شاید یک جایی باشد، شهری باشد.... گروهی مردم که من به آن ها متعلق باشم... شاید باشد...شاید در جای دورافتاده ای از این جهان من همراهان حقیقی خودم را بیابم.. مردمانی که مرا می فهمند و من آن ها را می فهمم... مردمانی که مرا اذیت نمی کنند و از من اذیت نمی شوند..مردمانی که پیش از این میان دیگران احساس تنهایی و غریبگی میکردند.... مردمانی که از دست من خودشان به سطوح آمده اند... مردمانی که چون من به دنبال رهاییند... و مردمانی که دور هم گرد آمده اند تا برای شفای درد مشترکشان راهی بیایند...