-
سوسک
دوشنبه 27 تیر 1390 12:43
احساس میکنم ارتباطم با شمد، ارتباطم رو با کل حیوانات جهان عوض کرده، جدا از اینکه برعکس سابق،جنبش های طرفدار حیوانات رو درک میکنم، از اذیت و آزار حیوانات ناراحت میشم و بهشون احساس نزدیکی میکنم، احساسم به شمد به باقی خرگوش ها و متعاقبا به باقی حیوانات هر روز داره بیشتر و بیشتر تعمیم پیدا میکنه... اینو متوجه شده بودم که...
-
Entering the World of Spirituality
چهارشنبه 31 فروردین 1390 22:05
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 می گویند انسان چهار بعد اصلی دارد. او یک موجود Psycho-Socio-Physio-Spiritual است. این را همیشه میدانستم. اما این روزها اولین باری است که حقیقتا دارم بخش Spiritual وجود خودم را کشف میکنم و با نیروهای شگفت انگیز آن آشنا میشم. ورود به چنین دنیای...
-
شک!
چهارشنبه 10 فروردین 1390 18:00
به جمله «همیشه باید شک کرد»، بسیار معتقدم، البته با کمی شک...
-
در باب همدلی...
سهشنبه 9 فروردین 1390 11:28
ترنس(1) دو هزار سال پیش گفت: «من انسان هستم و بگذار هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نباشد...» ------------------------------------------ (1):Terence، کمدی نویس باستانی متولد آفریقا (159- 195 قبل از میلاد) - به نقل از اروین یالوم رواندرمانگر اگزیستانسیال در کتاب «موهبت درمانگری»
-
مهدی را هم گرفتند... مهدی را !!!
پنجشنبه 28 بهمن 1389 13:06
مهدی جانم.... مهدی جانم.... پسر لطیف باران.... پسر موسیقی و گیتار و شعر و آسمان.... نمیدانم کجایی!...هیچ کس هنوز نمیداند... معده ام درد میکند .... دلم مثل سیر و سرکه می جوشد.... نمیدانم اگر آنهایی که دارند تو را می زنند، تو را شکنجه میکنند و آزار میدهند، بدانند که تو از نازنین ترین انسان های روی زمینی، بر دست و دل بی...
-
روانشناس
جمعه 15 بهمن 1389 23:38
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 فردا .... فردا اولین روز کاری حقیقی، رسمی و جدی من در زندگی خواهد بود ... من رسما به عنوان «روانشناس»، در یک کلینیک روانشناسی که در تنظیم همه چیزش ،ازاسمش گرفته تا دکوراسیونش، رنگ و مدل وسایلش، لوگویش، شیوه کارش،پرونده نویسی،گزارش دهی و تقریبا...
-
ب ا ز گ ش ت
پنجشنبه 2 دی 1389 11:25
خداییش خودم اندر کفم که عجب وبلاگی بهت تقدیم کردم خاطرات مانای مهاجر امروز درست وسط نوشتن فصل دوم پایان نامه ام احساس کردم که باید باید باید یه دور وبلاگتو از اول مرور کنم و این کارو کردم.... وبلاگ تو بهترین دیتایی بود که یه پژوهش گر میتونست برای پایان نامش داشته باشه... جلسه دفاع پایان نامه من مملو خواهد بود از جملات...
-
The Secret
شنبه 26 تیر 1389 19:09
امروز در نهایت تعجب وقتی داشتم برای بار دوم و بعد از چندین سال مستند «راز» رو میدیدم و تفکر و تصورات مثبت رو در مورد خودم و زندگیم تمرین و تجسم میکردم، مامان زنگ زد و گفت که بلاخره بعد از 5 سال از سفارت کانادا باهامون تماس گرفتن...
-
.
سهشنبه 8 تیر 1389 17:07
نمینویسم.
-
Sad Birthday
شنبه 5 تیر 1389 20:11
دیروز تحقیقا ساعت 8:45 دقیقه غروب من 27 سال از زندگی نکبت بار خود را تمام کرده و وارد 28 سالگی شدم. مثل تک تک سال های گذشته روز تولدم یکی از دردناک ترین و آزاردهنده ترین روزهای سال بود... چون من طبق معمول در ضعیف ترین و آسیب پذیرترین حالتها و شرایط روحیم بسر میبردم و حالم هم از خودم بهم میخورد. طبق معمول سالهای گذشته...
-
ندا
چهارشنبه 2 تیر 1389 19:09
بلاخره اشکهایم سرازیر شد... بلاخره این بغض یکساله ترکید.... و چنان دردمند و عمیق بود که تمام صورت و گردن و شانه هایم را بدرد آورد. درست بعد از انتخابات پارسال بود که بهت عجیب ناشی از دیدن آن وقایع بعد از چند هفته جایش را به یک بی حسی و سکون ذهنی فراگیر داد و من ناگهان تبدیل به یک مجسمه متحرک شدم. این را خودم بهتر از...
-
آرزو...
دوشنبه 17 خرداد 1389 09:52
همیشه احساس تنهایی میکردم... همیشه... همیشه احساس غریبگی می کردم... همیشه.... خود را به این مردم متعلق نمیدانم... از من نیستند و من نیز از آن ها..... وقتی کنارشان قرار میگیرم اذیت میشوم و آن ها را هم اذیت می کنم (بی آنکه بفهمند که من منشا اذیتشان هستم اذیت می شوند) تلاش هایم هم ثمری ندارند... اذیت های دوجانبه به قوت...
-
و باز هم...
سهشنبه 28 اردیبهشت 1389 09:53
دیروز بعد از گذشت دقیقا یک ماه از ترک خانه پدری، چندمین فاز افسردگی من در طی سال های گذشته با شدتی مضاعف بهم حمله کرد... تکاپوهای اولیه و سرشلوغی ها برای شروع زندگی مشترک تقریبا به پایان رسیده و حالا دوباره علی مونده و حوضش... و حالا دوباره منم و خالی این زندگی نکبتی با تمام قواش... روزبه صبحا میره و تا شب که بیاد من...
-
بیخانمان
سهشنبه 14 اردیبهشت 1389 13:06
نمیدونم چرا دلم میخواد تمام احساساتی که در پروسه ی جدایی از خونه ی پدری تجربه میکنم رو به ترتیب اینجا ثبت کنم: الان مدتیه که احساس بیخانمان بودن بهم دست داده... خونهی پدری عملا دیگه خونم نیست، اما اینجا هم هنوز خونهی واقعیم نشده... میدونم که زمان میبره و میدونم که به زودی اینجا رو خونهی خودم می دونم، یعنی جایی که...
-
کودکی که باید دیگر شبها در اتاق خودش بخوابد...
شنبه 11 اردیبهشت 1389 20:21
یکی از سوالات معمول مادرها پشت خط تلفن اینه که چطور باید اتاق خواب کودک رو از خودمون جدا کنیم و کودک رو وابداریم که شبها تنهایی توی اتاق خودش بخوابه؟ و جوابهای معمولی که ما میدیم اینه که اتاق خواب کودک باید مورد علاقش باشه. بنابراین سعی کنید در مورد انتخاب وسایل، دکور و پرده از نظر خود کودک استفاده کنید و شبهای اول...
-
My Own Home
سهشنبه 31 فروردین 1389 14:12
امروز صبح که بیدار شدم از اینکه واسهی سومین روز متوالی باید همون کارای تکراری قبلی رو انجام میدادم، دیگه زیاد خوشم نیومد. بعد یهو فکر کردم به سومین هفتهی متوالی، بعد سومین ماه، بعد سومین سال و نهایتا سومین دهه...!!! و فکر کردم به زنهای خانهداری که کار هم نمیکنن و به اینکه چطور ممکنه از یه موجود دارای اندیشه بخوایم...
-
خانه دار
یکشنبه 29 فروردین 1389 15:09
دیروز تحقیقا یکی از عجیب ترین روزهای زندگیم بود. اولین روز زندگی تو این خونه (به قول روزبه پناهگاه) رو شروع کردم. از صبح که پا شدم تعجب کردنام شروع شد. صبح به عادت همیشگی مقدار زیادی چایی درست کردم و بعد که یه لیوان ازشو با صبحونم خوردم فهمیدم که ابدا لازم نبود که این همه چایی درست کنم، چون اینجا دیگه خبری از یه...
-
هجرت کبری!
جمعه 27 فروردین 1389 18:17
امروز برام روز سختی بود. بعد از قریب ۲۷ سال، از خونهی پدریم کوچ کردم... سخت بود! نه به اندازهای که فکر میکردم. اما سخت بود! فکر میکنم هجرت کبری برای من همین باشه و نه کوچ بزرگی که قراره به کانادا داشته باشم. هجرت از کودکی به بزرگسالی! هجرت از امنیت و آرامش و بیخیالی یک کودک به دنیای پر مسئولیت و پر مشکل یک فرد...
-
و هنوز ...
دوشنبه 23 فروردین 1389 12:25
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 زن کرد سرایدارمون روبرومون نشسته و داره زار زار گریه میکنه. برای اینکه دیروز رفته سونوگرافی و فهمیده که بچه ی سومش هم مثل اون دوتای دیگه دختر شده. گریه میکنه و میگه خودم میدونستم دختره چون اگه پسر بود تو همون خونریزی اولی که داشتم سقط میشد......
-
اضطراب جدایی
چهارشنبه 18 فروردین 1389 12:28
اینقدر فکر کردن به اون لحظهای که آخرین چمدونمو دستم میگیرم و از در این خونه بیرون میرم برام سخت و وحشتناکه که دارم ازش مدام فرار میکنم...
-
تیتی...*
یکشنبه 23 اسفند 1388 13:53
بهار برای من یعنی شکوفه! دیروز داشتم به روزبه میگفتم که چقدر برام عجیبه. بچه که بودم خیلی چیزا مثل تپه، کوه، درخت، سبزه و حتی دریا و آسمون که بزرگترا هی با بهبه و چهچه از زیباییشون تعریف میکردن واقعا برای من به عنوان یک کودک چندان جالب نبودن. بزرگتر که شدم آروم آروم منم نسبت به همهی این چیزا حس مثبت پیدا کردم و...
-
سکوت
پنجشنبه 20 اسفند 1388 21:31
یکی از لذتبخشترین کارایی که میکنم اینه که گاهی وقتا توی یک فضای شلوغ مثل مهمونی ناگهان فرار میکنم و به خلوت خودم پناه میبرم. مثلا اگر مهمونی باشیم میرم دستشویی و از سکوت و خلوت خودم لذت میبرم، یا اگر مهمون بیاد خونمون میام تو اتاق خودم و لحظاتی تو خلوت خودم استراحت میکنم، به یه موسیقی گوش میدم، با کامپیوتر ور...
-
به قول وودی آلن...!
سهشنبه 18 اسفند 1388 11:47
گاهی تعجب میکنم ازین که چرا سیستمهای عملکرد روانشناختی توی جامعه جهان سومی متناسب با فضا و شرایط این جوامع تغییر نمیکنه و چرا مکانیزمهای سازگاری اینقدر بد عمل میکنن و گاها حتی به عکس عمل میکنن؟ مثلا فکر میکردم طبیعتا باید توی فضای اقتصادی نافرمی که ماها داریم مکانیزم های نرم اجتماعی خودشون رو با این شرایط سازگار...
-
یک ماجرای واقعی در یک مهمانی ایرانی
شنبه 15 اسفند 1388 10:16
دختری با آرایش غلیظ، موهای بلند، گوشوارههای بزرگ، لباس چسبان و چکمههای بلند در حال خندیدن با دوستان خود است و پسرکی ۳ ساله مدتی است که به او زل زده است. بلاخره جلو میآید و به دختر میگوید: خانووووم شما چقدررر «دوست دخترین»....!
-
روند خنده دار بهوش اومدن...
شنبه 8 اسفند 1388 12:40
روزبه:(انگشتشو میاره بالا)سلام بهار:سلام روزبه:ساعت چنده؟ بهار: 3 و نیم روزبه: اوووووووووووواه.. چه خبره!.... ...... روزبه:من به هوش می اومدم تو بودی؟ بهار: آره روزبه: فحش نمی دادم؟!.. بهار: نه! روزبه: امیر کجاست؟ غزال: رفت سر کار. روزبه: دستش درد نکنه که اومد.... (خر و پف...!) (30 ثانیه بعد) روزبه: بهار... بهار:...
-
روژین
دوشنبه 3 اسفند 1388 11:19
روژین، کودک ۱۱ ماههی سرایدار کُرد ما با تمام وجود در حال کشف جهانه. با لذتی باورنکردنی همه چیزو از جاروبرقی گرفته تا پایههای صندلی و دشکهای مبل و طرحهای روی فرش، بالا و پایین میکنه و تمام امکانات داشته و نداشتهی اونا رو پیدا می کنه. من از دیدن روژین و کاراش واقعا لذت میبرم... بچه که بودم گاهی بزرگترها به ما می...
-
تغییر بدن!
شنبه 1 اسفند 1388 09:28
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA روزبه باید بینیشو عمل کنه. همین چهارشنبه!!! دکتر بهش گفته اگه عمل نکنه تا چند سال دیگه به سختی نفس میکشه. همین الانشم روزبه شبا با دهن باز میخوابه. برای همین چارهای جز عمل کردن نداره . اما موضوع این نیست. موضوع اینه که دکتر بهش گفته از اون جایی که دو تا جای شکستگی داره و...
-
درد؟!...
چهارشنبه 28 بهمن 1388 20:14
نمیدونم این ذهنیت از کی توی مخم ایجاد شد که «درد اساسا چیز بدیه»...؟ اما بعد از اون هرگز نتونستم نگاه خوبی به درد داشته باشم. هنوزم ذهنیت غالبم اینه که درد داشتن و تحمل درد چیز بدیه و اساسا فکر میکنم که علت وجودی درد اینه که فقط به ما هشدار بده که یه چیزی سر جاش نیست و درست نیست و باید عوض بشه. درد فقط یک آلارمیه...
-
چارلی چاپلین!
سهشنبه 27 بهمن 1388 13:36
شاید زندگی آن جشنی نباشد که همیشه آرزویش را داشتیم، اما حال که ناخواسته به آن دعوت شدهایم بهتر است تا میتوانیم برقصیم. چارلی چاپلین این فلسفهایه که بهش معتقدم. اما فقط بالغانه و نه کودکانه! معتقدم که میشه رقصید. دارم میبینم اون آدما رو... آدمایی که در عین درک مستقیم بیمعنایی میتونن شادمانه برقصن. من اما نمیتونم...
-
کودک و غذای جامد
یکشنبه 18 بهمن 1388 20:13
هیچوقت فکر نمیکردم با اشتیاق یک کتابی بخونم در مورد چگونگی از شیر گرفتن بچهها و شروع غذای جامد و واقعا هم از خوندنش لذت ببرم. لااقل مطمئن بودم تا وقتی خودم مادر نشم (اگر بشم!) و این موضوع دغدغهی اصلی زندگی شخصی خودم نباشه، خیلی حوصلهام سر بره از خوندن همچین کتابای بیمزهای... ولی وقتی فکر میکنم اگر این کتابو...