چارلی چاپلین!

شاید زندگی آن جشنی نباشد که همیشه آرزویش را داشتیم، اما حال که ناخواسته به آن دعوت شده‌ایم بهتر است تا می‌توانیم برقصیم.

چارلی چاپلین


این فلسفه‌ایه که بهش معتقدم. اما فقط بالغانه و نه کودکانه!

معتقدم که میشه رقصید. دارم می‌بینم اون آدما رو... آدمایی که در عین درک مستقیم بی‌معنایی می‌تونن شادمانه برقصن.


من اما نمی‌تونم برقصم. هنوز نمی‌تونم.

نمی دونم! شاید روزی...

نظرات 10 + ارسال نظر
روزبه سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 13:41

حتما با هم میرقصیم...

سیما سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 14:04

من می رقصم بهار، سال هاست...
اما رقصم انگار خیلی عجیب و غریبه. اینو از چهره ی حضار می فهمم. بهم اخم می کنن. لباشونو گاز می گیرن. ابرو بالا میندازن. پا می شن می رن. یا حتا بم حمله می کنن، می خوان منو بنشونن سرِ جام.
آخه من هیچوخ کلاس نرفتم. خودم فک می کنم همینجوری خوبه، قشنگه، هماهنگه با اون آهنگی که دارم می شنوم. نمی دونم... شاید دیگرانم مقصر نیستن. شاید آهنگِ دیگه ای می شنون.
بی خیال!
بالغانه و کودکانه ش رو بی خیال شو.
ببین من هنوز زنده م! نمی کشه که آدمو. چقد لفتش می دی! منتظرِ چی هستی؟!

می‌دونی، از حرفای تو یاد یه چیزی افتادم.خواهرم دوره‌‌ای که می‌رفت کلاس بازیگری، یه تمرینی انجام می‌دادن به نام «حرکات جوهری»، موسیقی نواخته میشد و تو بدنتو میسپردی به دستش تا هر حرکتی که میاد انجام بدی... «هر حرکتی!». این حرکات می‌تونست زیبا، زشت، جلف، جواد،خنده‌دار،گریه‌دار، معقولانه، احمقانه و یا هر جور دیگه‌ای که ممکنه باشن و هیچ مشکلی نبود. هر چه حرکات، جوهری‌تر و حقیقی‌تر و اصیل‌تر بودن، استاد بیشتر تشویقشون می‌کرد حتی ازشون می‌خواست توی جمع برن درست جلوی همون کسی که بیشتر از همه جلوش منقبض هستن و احمقانه‌ترین حرکاتشون روی درست جلوی همون آدم انجام بدن تا بدنشون آزاد بشه. آزاد از همه‌ی قید و بندها و باید و نبایدها...
دلم میخواد رقصتو ببینم سیما! :)

مانا سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 18:21 http://www.manaimmigrant.blogsky.com

بهار همه ش هم تقصیر تو نیست.تو نمیتونی ،چون ما یاد نگرفتیم برقصیم بدون اینکه مهم باشه چطور می رقصیم.وقتی که قضاوت میکنی نمیتونی ادامه بدی به رقص "ناموزون"و "زیبا"ت. اگه هم بتونی برقصی ازش لذت نمیبری.
ولی یاد میگیریم کم کم که برقصیم...دور نیست

نگار سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 20:45

عجیبه بهار که میگی هنوز نمیتونی برقصی چون همیشه فکر میکردم چه بامزه که بهار از هر چیز ساده و کوچیکی میخنده، به خصوص در حالت مستی بیشتر مطمئن میشم که این خود خود خنده ست.به تعبیر من مفهوم رقصیدن جمله ی چاپلین با خنده های کودکانه و از ته دل تو توی روزمرگی های زندگی خیلی از هم متفاوت نمیان...

اینو قبلا توی همین وبلاگ یه جورایی توضیح دادم. توی پست سومی که گذاشتم:
واکنش‌های دیگران به فرد افسرده(۱): تو اگر افسرده‌ای پس چطور اینقدر می‌خندی؟!...
اونجا گفتم که برام خندیدن و خوشحال بودن در لحظه با شادمانی درونی و اصیل فرق داره واقعا.
به نظرم فقط کافیه یه مقایسه بکنی بین من و یه آدمی مثل هادی تا فرقشو واقعا بفهمی...

اسکندری سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 23:12

عجیبه من تو وبلاگم درمورد رقص نوشتم ولی بسیار غریبانه تر از شادمانه رقصیدن . در من مرگ به رقص در امده است. چشمانم دارند در دستان یک غریبه فشرده می شوند. من دارم به سمت بی نام می روم...یک نفر دارد می نوازد. یک آهنگ است ولی انگار در هر کس طنینی دیگرگونه دارد. بشنو این طنین را در رقص من...

دریا می شنوم
از تلاطم
دهلیزهای قلبم
که پای می کوبد
در خون خویش

می شنوی؟

نامیه سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 23:54

سیما، این رو یه روزی وب‌لاگ «وجود داشتن» از قول نیچه نوشته بود:
And those who were seen dancing were thought to be insane by those who could not hear the music

مرتضی چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 09:59 http://mortezakarimi1.blogfa.com/

فقطططططططططططططططططططط با آهنگ خودت می توانی برقصی. اما آهنگ تو چیست؟ این مشکل تو است شاید. شاید خودت هم این را بدانی. اما چیزی که من همیشه به تو می گویم این است که تو دنبال آهنگ خودت هستی مدام. این مشکل اصلی تری است. باید بگذاری یک خورده هم آهنگت به دنبال تو بگردد. آهنگ ها آدمهایشان را پیدا می کنند. باور کن. اما تو به هستی اعتماد نداری و به گوشهای خودت. حتی به تقدیر. برای همین با ذره بین هوش ات مدام به دنبال آهنگ می گردی و حواس دیگر را تعطیل کرده ای. با ذره بین دنبال موسیقی ات نگرد پیدا نمی کنی...

!!!!....!!!!
طبق معمول فوق‌العاده بود...!

نگار چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 12:01

هان الان که گفتی یادم اومد که اینو قبلا توضیح داده بودی...گرفتم چی میگی.اما یه تناقضی برام ایجاد شد وقتی پست مانا رو دوباره خوندم که البته باید بهش فکر کنم اما حسم میگه که این رقصه اکتسابی نباید باشه، نمیدونم؟؟؟

روزها... چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 18:33 http://mahjour-weblog.blogsky.com/

سلام بهار خانمی، من خوبم، هستم ... تو چطوری؟ این دلتنگی متقابله، یادمه اون روزا که تو دانشگاه بودیم و هر چهار شنبه می رفتیم درکه وگلاب دره و ... این حرف رو تکرار می کردیم که یه روز میاد که حسرت این روزا رو می خوریم؛ الان اون روز اومده! تو این فکرم که یه روز رو مشخص کنم و همه بچه های اون دوره رو دور هم جمع کنم، روزش مشخص شد خبرتون می کنم... روزبه عزیز هم اینجا سر میزنه گویا، روزبه جان سلام ما رو از راه دور بپذیر :)

منتظرم!... :)

کاوه جمعه 30 بهمن 1388 ساعت 15:17 http://dar-ayeneh.blogsky.com

مگه دعوت شدیم؟
پس چرا کسی به من خبر نداد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد