The Secret


امروز در نهایت تعجب وقتی داشتم برای بار دوم و بعد از چندین سال مستند «راز» رو میدیدم و تفکر و تصورات مثبت رو در مورد خودم و زندگیم تمرین و تجسم میکردم، مامان زنگ زد و گفت که بلاخره بعد از 5 سال از سفارت کانادا باهامون تماس گرفتن...

نظرات 16 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 26 تیر 1389 ساعت 20:53

بیا! ای ول :-)

نامیه شنبه 26 تیر 1389 ساعت 21:13

به به ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه :)))))))

مانا یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 17:20

یعنی تموم شد دیگه؟؟ویزاتون اومد ؟؟؟؟؟؟

نه عزیزم. تازه نامه مون اومده...چند تا مرحله دیگه تا ویزا مونده
آپدیت مدارک و مدیکال و سکیوریتی و ... گفت حداقل 7 ماه دیگه
ولی دیگه شروع شد...

سیما یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 17:24

خوب حالم که خوب حالی
:)

مانا یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 19:32

برای شماها که خیلی خوشحال شدم... اینکه از بلاتکلیفی در اومدین بالاخره که واقعا حس کوفتی بود و خوب میفههمش... اینکه یه دنیای دیگه رو تجربه میکنین
ولی همزمان یهو ناراحت شدم.....نمیدونم.....شاید از اینکه واقعا تازه حس کردم داره خالی میشه اونجا....میدونی آدم وقتی میاد بیرون یه گوشهء ذهنش همیشه فضای ایران هست...فضای ایران با همهء آدمایی که اونجان و دوستشون داری ...... وجود داشتن ِ یه جایی که ثابته ، یه آدمایی که موندنی ان ،دلگرمی بهت میده.. جایی که متعلق به توئه.جایی که میتونی روش حساب کنی که بخاطرش برگردی شاید ...الان حس کردم اون خونهء دلگرم کننده داره واقعا خالی میشه
الان دارم میفهمم چرا بعضیا با همهء مشکلاتی که اونجا داره با انتخاب تصمیم گرفتن که بمونن

مرتضی سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 09:24 http://mortezakarimi1.blogfa.com/

شیرینیشو رد کن بیاد!

من چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 22:44

.........................آخی...........به سلامتی..................بهاری....۷ماه حداقل برنامه داری....شاد باش




مانا....................اشکم و در آوردی....آخه ما انگار از اون دسته ی....موندگاریم...........
...............

کاوه پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 00:29 http://dar-ayeneh.blogsky.com/

من که اصلا خوشحال نشدم. ولی چون گمونم گفتن دلایلم و مخالفت هام با خروج از کشور به ویژه به شکل ننگین مهاجرت(نقل از کیهان) ناراحتت می کنه نمیگمشون که در ضمن یه حس تعلیقی هم ایجاد شه!

اما در مورد رازِ که متاسفانه بدجوری بازارش داغ شده:
این یه طرز تفکر عقب مونده و قدیمیه که تهش برمی گرده به نقاشی های غارنشینا که باور داشتن مثلا با کشیدن صحنه ی شکار روز بعد موفق به شکار می شن. بعدها در اندیشه ی مثلی افلاطون راه پیداکرد و در زبان شناسی تسمیه گرا(که واژه ها رو دارای ذات میدونه و تلفظ شون رو موجب تحقق شون).
با روی کار اومدن علم جدید زبان شناسی و اصولن فلسفه جدید بعد از چرخش زبانی خوشبختانه زیرآب این مزخرفات(مزخرف یعنی زراندود و این ها هم چیزی جز شبه علم نیستن) دست کم در عرصه ی نظری و علمی زده شد. اما باز در برخی از انواع روان شناسی زرد بازتولید شد که خب توی ایران هم مشتریاش کم نیستن.

در کل می خواستم بگم که از شما بعیده خانم عزیز...!

دلایلت و مخالفت هات رو قبلا شنیدم و چون قبولشون نداشتم ناراحتم هم نمیکنه...
و اما در مورد راز، یه زمانی بود که منم مثل تو با شعار «علم،علم،فقط علم» هر چیزی که «به نظرم» غیر علمی می رسید رو سریعا وارد کته گوری خرافات احمقانه میکردم و سریعا مهر «مزخرف است» روش میزدم و تکلیفشو برای خودم روشن میکردم. طول کشید تا بفهمم جهانی که توش زندگی میکنیم اینقدر پیچیده هست که نشه در مورد خودش و قوانینش اینقدر قطعی و صریح نظر داد و روی مسائل اینقدر قاطعانه فکر کرد و حرف زد. اینقدر به علم نگاه قطعی و یقینی داشت و اونو گنده تر از اونی که هست دید.حتی چرا نمیشه این طور فکر کرد که «ممکنه» و «شاید» یا «امکان دارد» چیزهایی که ۱۰۰ درصد خرافات می پنداریم هنوز «علمی» نشده باشند. باز هم تاکید میکنم «شاید!!!»...
من اینطوری در مورد جهان فکر میکنم کاوه...
کلا با اینکه هنوز آدم علم گرایی هستم،الان با سیستم شک گرایی راحت ترم. راحت ترم بگم «نمی دونم شاید» تا اینکه بگم «قطعا همین طور است»...یا «غلط است» یا «درست است» یا «قطعا مزخرف است»....
فکر میکنم این شک گرایی منو به حقیقت جهان نزدیک تر کرده در مقایسه با قطعی گرایی که سابقا که داشتم...

کاوه پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 18:33

من در هیچ جا اشاره نکردم که علم گرا هستم!

۱. این صفت ها (علم گرا/ شک گرا / قطعی گرا) رو به نظرم با بی دقتی به کار بردی. به ویژه علم گرایی: بهتر از من می دونی که در علم امروزی دستاوردها رو تا حد امکان مورد شک قرار می دن و اگه دلیلی برای ردشون پیدا نکردن موقتا و تا اطلاع ثانوی می پذیرن. در هیچ جای این روش قطعی گرایی وجود نداره. لطفا در به کار بردن همچین برچسب هایی دقت کن!

۲. از قضا، اون زبان شناسی تسمیه گرا هم که گفتم مزخرفه خودش رو علم می دونست و می دونه و فلسفه ی افلاطون هم که اسمش روشه، فلسفه ست. از نظر من اینا همشون(چه متافیزیک و چه انواع علم) رژیم های حقیقتی هستند که ادعای دسترسی به واقعیت دارند. مهم اینه که کدوم و تا چه حدی در درون خودشون از تناقض کمتری برخوردار باشن و گشودگی بیشتری برای نقدشدن و نقض شدن داشته باشن. دانش خوب تو رو به شناخت نظام مند می رسونه و همواره پویاست.

کاوه پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 18:33


۳. ادعای قطعیتی که در خرافات و چیزهایی که خودشون رو به امور ماورایی وصل می کنن وجود داره خیلی زیاده. به ویژه که معمولن حاملان این عقاید حاضر نمی شن تن به آزمایش های نقض کنده بزنن. توصیف و گزارش شون از اونچه رخ داده ناخاسته تحریف شده ست( مثلن مادری که بعد از تصادف و مرگ بچه اش ادعا می کنه اینو تو خواب دیده، اما در واقع مادر نگرانی بوده که به دلیل هراسش همیشه از همین خواب ها می دیده ولی فقط این بار که اتفاق افتاده اون رو گزارش می کنه و اصلن یادش می یاد!) و این همیشه در خلا اندیشه رخ می ده.

۴. این که ما جواب بیشمار چیزها رو ندونیم خیلی طبیعیه. از میون خرافه، دین و علم تنها آخریه که این مطلب رو می پذیره. بهترین موضعی که درباره ی چرایی همزمان شدن تماس سفارت و دیدن فیلم راز می شه گرفت گفتن «نمی دونم» هست. این که بگی لابد یه رازهایی پس پشت جهان وجود داره از جنس امور ماورایی، در واقع ارتکاب به دو مورد اوله که ما رو به سمت نیاندیشیدن پیش می بره.

پ.ن: شاید منظور تو از علم علوم پوزیتیویسی دگم اوایل قرن بیستم بوده. من منظورم از علم این تعریفی بود که گفتم. در هر حال غرض مباحثه ست. :)

حسین پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 23:11

بهار سلام
اما بعد. رفتن یا مهاجرت نه بد است نه خوب. بد نیست چون توسعه هستی وام دار مهاجرت ه و رفتن هاست. خوب نیست چون وقتی یک فصل از فصول زندگی کم میشود ان هم بهار پای فصول دیگر می لنگد. هر چند بهار هر جا باشد و هر کجا برود با خودش بهار را می برد. ماییم بی بهار ! که سخت میشود و تلخ.

اما بعد. مساله مهاجرت تو نیست. مهاجرت انسان است. مهاجرت انسانیت. مهاجرت مغز. مهاجرت دردناک ژن هایی که نسل تو را از قاره ای به قاره ای جا به جا می کند. کاش فقط تو بودی. یک انسان. انسانیت زخم خورده تو بود. اما ژن ها هستند که جا به جا می شوند. نسل ها هستند که می روند. اما کسی این همه درد را درک نمی کند. تو خودت را جا به جا نمی کنی. تاریخ تو . فرهنگ تو. هستی اینجا و حالای تو می شود هستی انجا و آن زمانی که نمی دانم چیست!

اما بعد. دلتنگی آدم را چه باید کرد؟ هر چند اینجا هم نمی بینیم همدیگر را. اما. امکان دیدن وقتی به امکان ندیدن تغییر می کند. روح درد می کشد. دردی که درک نمی شود...

عزیز جمعه 1 مرداد 1389 ساعت 20:50

آخ گه چقده خوشحالم که شما خوشحالید

کاوه چهارشنبه 10 شهریور 1389 ساعت 23:03

ایت سیمز دت یو ریلی ونت رایت انی مور!
آخه وای؟
رایت سام تینگ دیگه!

م ری م سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 13:22

دقیقا با کامنت دکتر اسکندری موافقم ... وقتی امکان دیدن به ناممکن دیدن تغییر میکنه ... درد دلتنگی عجیب می پیچید ...
انقدر دلم می خواست با یکی راجع به این مهاجرت حرف بزنم ... من اراده کنم تا چند ماه دیگه می تونم کانادا باشم
قبلا هم گفته بودم که اصولا ایران و ایرانی بودن و رفتن و ماندن برام مهم نیست ...
اما دوری ... دلتنگی از خانواده ... حتی اگه بدونی بعد از دو سال اونها هم پیش تو هستند ... این یک برای من غیرقابل هضمه ... یک سال و اندی روانکاوی هم فقط بهم نشون داد اگه این مدلی هستی خوب واسه چی بری ؟؟؟ یا اگه اینو می خوای پس چرا نمی خوای؟؟؟

نامیه یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 00:52

تو چی شدی آخه؟
چرا نمی نویسی خب؟ :(

صابر سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 20:20 http://moshavereh3.blogsky.com/

با سلام...

شما هنوز افسرده باقی موندید...یادش بخیر یکسال پیش در وبلاگ شما پیام گذاشتیم

حال ما هم آمدیم در خط شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد