آرزو...



همیشه احساس تنهایی میکردم... همیشه...

همیشه احساس غریبگی می کردم... همیشه....


خود را به این مردم متعلق نمیدانم... از من نیستند و من نیز از آن ها.....

وقتی کنارشان قرار میگیرم اذیت میشوم و آن ها را هم اذیت می کنم (بی آنکه بفهمند که من منشا اذیتشان هستم اذیت می شوند)

تلاش هایم هم ثمری ندارند... اذیت های دوجانبه به قوت خودشان باقیند...

وقتی این ها را می بینم تنها حسی که به من دست می دهد فرار است.. فرار از اینجا، از این شهر، از این جهان، از خودم....

از خودم.. از زندان نا امن درون خودم....

دلم آرامش میخواهد...و رهایی... یک نفر بیاید من را از دست خودم نجات دهد.... این منِ من دارد مرا خفه میکند...خدایا!...

هیچکس تاکنون به اندازه ی من به من ظلم نکرده است و هرگز کسی به اندازه ی این من تمام اجزای وجودم را به سلاخی نکشیده است...

مگر میشود خدایا؟؟؟

حتما باید راهی باشد... حتما راهی هست...

راهی به سوی رهایی... به سوی آزادی.....

شاید یک جایی باشد، شهری باشد.... گروهی مردم که من به آن ها متعلق باشم... شاید باشد...شاید در جای دورافتاده ای از این جهان من همراهان حقیقی خودم را بیابم.. مردمانی که مرا می فهمند و من آن ها را می فهمم... مردمانی که مرا اذیت نمی کنند و از من اذیت نمی شوند..مردمانی که پیش از این میان دیگران احساس تنهایی و غریبگی میکردند.... مردمانی که از دست من خودشان به سطوح آمده اند... مردمانی که چون من به دنبال رهاییند... و مردمانی که دور هم گرد آمده اند تا برای شفای درد مشترکشان راهی بیایند...




نظرات 7 + ارسال نظر
سیما سه‌شنبه 18 خرداد 1389 ساعت 13:29

من کمتر "از" خودم فرار می کنم بهار، بیشتر "به" خودم فرار می کنم، و گاهی که "در" خودم به بن بست می رسم، حالی شبیهِ حالِ تو پیدا می کنم. شبیه!

بهادر سه‌شنبه 18 خرداد 1389 ساعت 17:28

filme "my tehran on sale" ro hafteye pish didim,hes mikonam ma homeless shodim,yani nasle ma,hich ja jamon nist,ba khodemon va mohitemon dargirim, shayd khone ro badan betonim besazimesh,shayad, badan,

نیلوفر جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 09:48

بهار من فکر میکنم این یک حس مشترک بین همه ماست...

یه دوست دوشنبه 24 خرداد 1389 ساعت 19:51

کاملا می فهمم چون من هم همین حس رو دارم...

م ر ی م یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 12:44

آره ... منم دنبال رهاییم ... مگر می شه کسی نباشه ؟؟
اما ... شاید باید صبر کرد تا راه رهایی بر ما نمایان شود تا ما به دنبالش بگردیم ... بنشینیم و آنقدر حرف بزنیم از تمام دردهایمان ... تا بالاخره آرامش به سراغمان بیاید...
از تمام دردها گفتن، شاید دشواری کار اینجا باشد ...

یعنی فکر میکنی اگه بشینیم خودش میاد؟؟؟
اگه هیچ وقت نیومد چی؟
اگه یه جایی بود که باید دنبالش میگشتیم؟

روزبه دوشنبه 31 خرداد 1389 ساعت 10:51

fekr nakonam heseto kamel tozih dade bashi

چرا اینطوری فکر میکنی؟...

شب سه‌شنبه 5 مرداد 1389 ساعت 20:12 http://aanjaa.persianblog.ir

توی یک فیلم، یک دندون پزشک ِ نا آرام، به یک پسر ِ نا آرام گفت:
somtimes the trick is to live without answer

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد