و باز هم...


دیروز بعد از گذشت دقیقا یک ماه از ترک خانه پدری، چندمین فاز افسردگی من در طی سال های گذشته با شدتی مضاعف بهم حمله کرد...

تکاپوهای اولیه و سرشلوغی ها برای شروع زندگی مشترک تقریبا به پایان رسیده و حالا دوباره علی مونده و حوضش... و حالا دوباره منم و خالی این زندگی نکبتی با تمام قواش...

روزبه صبحا میره و تا شب که بیاد من توی این خونه، تک و تنهام... شب هم که میاد اینقدر خسته ست و مدت زمان باهم بودنمون تا وقتی که بخوابه عملا اینقدر کوتاهه که احساس میکنم توی این خونه دارم تنها زندگی میکنم و روزبه هم شبا یه سری بهم میزنه... عین یه زندانی که شبها ملاقاتی داشته باشه...اقلا خونه ی خودمون که بودم یه آدمایی توی خونه راه میرفتن و نفس می کشیدن و من اینقدر تنها نبودم...

دوباره آدما رو نگاه میکنم، دوباره تعجب میکنم از انگیزه ها و انرژی های غریبی که توی وجودشون برای زندگی وجود داره.. تعجب میکنم از خنده های از ته دل... از بالا و پایین پریدن هاشون... از اینکه اینقدر میتونن خوشحال باشن و برای ادامه ی زندگی و لذت بردن از اون انگیزه های قوی داشته باشن...خدایا من چرا اینجوری شدم؟... کو اون بهار شاد و سرحال؟... کو اون دختر پرانرژی و پر انگیزه؟... کجاست اون من دیروز عاشق زندگی؟...

دیروز دیدم که انگار پر کردن خالی وجودم رو دارم کم کم از روزبه طلبکار میشم و کم کم اونم انگار داره باورش میشه که این وظیفه ی اونه که منو خوشحال کنه و زندگی رو برای من لذت بخش کنه و منو از این افسردگی دربیاره... و اگر من خوشحال نیستم این تقصیر اونه...روزبه در نهایت صحت و سلامت یک جوون 30 ساله با انگیزه های معمول یک زندگی سالم، مثل دیگران داره زندگیشو میکنه و این اتفاقا منم که با روح پژمرده ی خودم دارم زندگی سالم و سرحالشو بی رنگ و روح میکنم و تمام خوشحالی های طبیعیش رو هم ازش می گیرم....


برای هزارمین بار افتادم به این فکر که بلاخره چه خاکی باید تو سرم بریزم؟... با این افسردگی لعنتی چیکار باید بکنم؟؟؟

یکی از مهم ترین نتایجی که گرفتم اینه که به محض اینکه یه کم سرم خلوت میشه افسردگی با قدرت تمام خودشو میکوبه به طاق وجودم...

و حالا این وسط دو تا تئوری پیش میاد:

1- افسردگی همان علف هرزی است که در ذهن خالی می روید. ذهنتان را همواره پر نگاه دارید تا افسردگی هیچ گاه نتواند به آن حمله کند.

2- پر کردن ذهن و شلوغ کردن سر، تنها فرار از افسردگی است و درمان آن محسوب نمی شود.به منظور ریشه کن کردن افسردگی می باید راهی اساسی تر در پیش گرفت.


این دوتا تئوری هردوتا میتونن درست باشن. اما تئوری دوم فعلا برای من راه به جایی نبرده... حدود یک ساله که دارم روانکاوی میشم و هنوز هیچ اثری از درمان نیست...



نظرات 18 + ارسال نظر
مانا سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1389 ساعت 17:07

ای بابا پس تکلیف این p و نقیض p که ما خوندیم چی میشه؟

م ر ی م سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1389 ساعت 17:20

یعنی می خوای بگی روانکاوی شدن با احساس افسردگی تو رابطه ای نداره؟
من به تو نزدیک نیستیم اما یه سوالی به ذهنم رسیده، و اون این سواله که کی گفته همیشه باید شاد و سرحال بود و چرا افسردگی چیزیه که باید ازش دور شد؟
نمی شه افسرده بود و زندگی کرد؟
تحمل افسردگی برات سخته...

تحمل افسردگی نه تنها سخت که برام کشنده ست... به نظرم افسردگی شاید بدترین چیزیه که بشه دچارش شد... ته همه چیه... میخوای نباشی.. میخوای تموم شه... میخوای به پایان برسی... نمیخوای باشی...
برام عجیبه که درک این قضیه سخت باشه...

سیما سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1389 ساعت 19:53

این نوشته تو دوست دارم بهار. شاید به خاطرِ این که تکه ای از منم توش هست. نمی دونم این دو تا تئوری ای که نوشتی با این حد از تمایز قابلِ اجرا هستند یا نه. ولی من فکر می کنم پر کردنِ ذهن، تنها به معنایِ فرار نیست. خب مهمه که با چی پرش کنیم و چه جوری... هنوز نمی تونم منظورمو خوب بگم... بذار بیشتر فکر کنم بهش/ بهت/بهم!

بگو.. منتظرم... باور کن...

نامیه جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 11:55

از روزی که این وب‌لاگ رو شروع کردی به نوشتن و از تجربه‌های افسرده‌ات گفتی، من عمیقا دچار این حس شدم که وظیفه‌ای روی شونه‌ی من هست و اون این‌ اه که یه جوری به تو کمک کنم (دقیقا با همین معنی مزخرفی که از کلمه‌ی «کمک» به ذهن میاد!) و بعد هی حس کردم هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم و بعد هی منتظر شدم که یه اتفاقایی برای خودت بیفته که اون حال‌ات رو یادت بره و اون اتفاقا افتاد و من، انگار که بخوام به خودم بباورونم که واقعا حال‌ات بهتر شده، در حالی که خودم باور نمی‌کردم، سعی کردم اون وضعیت سابق (بهار افسرده) رو فراموش کنم و بهاری رو که داره از تجربیات آزادش می‌نویسه ببینم و به روی خودم نیارم که مگه می‌شه به این سرعت از حال بد به حال خوب رفت... الان در کمال ناامیدی و با کلی حس حماقت دارم می‌بینم که کور خوندم بدجور!!! و فقط می‌تونم اعتراف کنم که حس می‌کنم هیچ کاری از دستم برنمیاد جز این که بگم: این‌ها رو نوشتم نه به خاطر این که فکر کنم معنایی توشون هست که به دردت می‌خوره، فقط به این خاطر که همیشه حس می‌کنم معجزه‌ای توی صداقت هست! شاید به امید اون معجزه!

هیچ معجزه ای هم در صداقت نباشه و در گفتن نباشه، برای من بهار عمیقا لذت بخشه و گاهی حس میکنم بهش نیازمندم. اصلا فکر نمیکردم همچین فکرای عجیبی توی ذهنت باشه. یعنی حتی روحم هم خبر نداشت و برام واقعا عجیبه. چرا فکر میکردی که باید به من کمک کنی؟ چه فکری این وظیفه رو روی دوشت گذاشته بود و چرا؟... این فکرا ریشه اش کجاست آخه؟

حسین جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 14:04

من هم به تو حسودی می کنم
که همواره بهاری
چه باران ببارد یا نه
برف های سنگین زمین را با مخمل سفید خویش فرش کنند یا نه
آفتاب چون مجمری آتشین گذاره های خویش را بر من ببارد یا نه
بادها هراس ناک اندوه خویش را بر من بوزند یا نه
اما تو همان بهاری
بهار من

:)....
حسودی های آدمی را پایانی نیست...

م ر ی م جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 15:00

افسردگی شاید برای ما که زندگی را در تکاپو و تلاش و رسیدن تعریف می کنیم ... دشوار باشد ...
اگر من و روزی اینجوری زندگی کنیم ... تو حس ات چیه؟
بنشینیم جلوی تلویزیون و هیچ کتاب و دفتری هم نداشته باشیم ... و نه هیچ کار مهم و غیر مهم دیگری ... کمی کانالهای تلویزیون را بالا و پایین کنیم ... قهوه ای بخوریم و بعد هم روی کاناپه چرتی بزنیم ... از خواب بلند شیم ... روزنامه ها را ورقی بزنیم ... دو تا تلفن به دوستی، فامیلی ... بعد هم تو آشپزخونه شامی درست کنیم ... یه فیلم نگاه کنیم ... و ....













قبلا بهش فکر کردم و دیدم که والدم به شدت شروع به قضاوت کردن میکنه... این نوع زندگی یعنی بخور وبخواب و تنبلی و بی هدفی و ...... و شدیدا شروع میکنم به تحقیر کردن آدم هایی که این نوع زندگی رو ادامه میدن....
آدم های بی مصرف سطحی تهی مغز و علف هرز و مفسد فی الارض و ..
خلاصه با تمام وجودم با خاک یکسانشون میکنم.....
بعد که میگردم صدای بابامو پشت همه ی این جملات میشنوم...

[ بدون نام ] جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 15:13

۳- گاهی افسردگی و احساسات نسبتا غلیظ از این جنس که مدام ذهن ما رو مشغول می کنه ... راه فراری است برای رو به رو نشدن...؟!


گاهی تلاش برای تمام کردن، قدم گذاشتن در راهی بی پایان و ناتمام است ... گاهی کار نکردن و تلاش نکردن عین تلاش کردن است که نهایتش رهایی است ...

بهار افسرده در مقابل بهار شاد و پرانرژی نیست ... هر دو بخشی از من است ... بخشی از تو است ... مگر می شود بخشهایی از خودمان را جدا کنیم و مثل آن چیز بی ارزش در پستوی خانه نگهش داریم ... بهار افسرده نیز به راستی ارزش زیستن دارد ...بزید تا بیاندیشد که افسردگی به چه کار بهار می آید ... با تمام وجود افسردگی رو زندگی کردن ...

شاید به جای تقلا برای پایان دادن به آن که عمدتا پایانی موقتی است ... این سوال بهتر باشد ... به راستی افسردگی برای سیستم روان من و تو چه کار می کنه ... که متداوما به سراغمون میاد؟

خیلی سوال جالبی بود...
واقعا مرسی...
کاش اسمتونو می نوشتین...

حسین جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 20:11

دوستی دارم جوان. به بهار می ماند. یک روز به تنهایی من سرک کشیده بود. تو را دیده بود. نمی دانم آن وقت من کجا بودم. نمی دانم حواست بود یا نه. اما برایم نامه ای گذاشت و رفت. همیشه همین طور است . وقتی می اید با خودش بهار می اورد. باران شکوفه. یک دنیا حس خوب. یک دنیا عطر شکوفه بهار نارنج. من رویم نمی شود وقتی هست حسم را برایش بگویم. اما بسیار دوستش دارم. بی دلیل. بی بهانه.نمی دانم چرا . اما وقتی هست من لبریزم از حس های ناگهان. نامه در باره تو بود. نوشته بود..."من به این خدای شما حسودیم میشود... من هرگز همچین چیزی نداشته ام. نمی فهممش ... احساسی به آن ندارم.... هیچکس به من یاد نداد که میتوان با همچین کسی صحبت کرد... بعدش هم که خودم به خودم یاد دادم خیلی زود ... به نظرم احمقانه آمد... فکر میکنم در این روزگار تنهایی و درد اگر مثل شما همچین مفهومی برایم وجود میداشت چقدر میتوانست کمک کننده باشد..." فکر کنم با من کاری نداشت. فکر کنم با تو بود. همه حسش در باره تو بود. تو خودت میدانی و او. اما من برای دلم یک چیزی نوشتم و نفرستادم. می دانم دوباره که بیاید به گوشه خانه دوباره سرک می کشد. نامه را گذاشتم روی تاقچه. کنار شمعدانی ها و ائینه. مثل بهار می آید می پیچد همه جا. نامه را می خواند. بی صدا و می رود. این کارش را بسیار دوست دارم. وقتی می رود خانه پر می شود از عطر او. برای دلم نوشتم "اگر میخواهی سکوت ساحل را بشنوی به اعماق دریا سفر کن. مادام که در ساحلی فقط موج های دریا به گوش می رسد. عجیب است که آدم ها سکوت را در خلوت خویش جستجو می کنند. در تنهائی بجز همهه و ازدحام مردم به گوش نمی رسد . در انبوه مردم است که بجز سکوت و تنهائی و خلوت به چشم نمی آید..." این را بارها به او گفته بودم که بیا یک روز با هم به میان مردم برویم. می خواستم تو را نشانش دهم. نشد. فرصتش پیش نیامد. نمی شود انگار که یک روز با پای پیاده تو را سفر کنیم...

وقتی این را خواندم گلویم پر از بغض شد و دو دانه اشک از چشمهایم افتاد آن پایین... حیفم آمد از همه چیز... خیلی حیفم آمد...
کاش!!!

M i M یکشنبه 2 خرداد 1389 ساعت 02:01

بیچاره داش روزبه

MIM یعنی کی؟....

بابای غزال سه‌شنبه 4 خرداد 1389 ساعت 09:01

من هرگز تجربه و تلقی ای از حس افسردگی به این شکلی که تو داری ندارم و نمی تونم درکت کنم. گر چه فکر می کنم که با توجه به شرایط اجتماعی (نه لزومن در یک سال گذشته) بیشتر ماها الان در یک افسردگی اعلام نشده به سر می بریم. رخوت و ملال و ناامیدی و ... که شاید تنها عامل خنثاکنندشون نوریه که از پنجره ای با چهارچوب سبز تابیدن گرفته...
من این شرایط رو این جوری تحمل می کنم که یه تعدادی کار(مهم و نامهم) واسه خودم تعیین کنم و فارغ از احساسات متفاوت هر روزه سعی کنم این کارها رو انجام بدم. به حر حال بهتر از هیچ کاری انجام ندادنه. به ویژه کارهایی که توش احساس آفرینش چیزی نو به آدم دست بده. یه امتحانی بکن.

پ.ن: مشکل اصولن از بیکاریه. اون موقع ها که به مقام هایدی منصوبت کرده بودم وقت سر خاروندن نداشتی، اوضاع بهتر بود :)


احساس آفرینش چیزی نو... جالبه!
یه بار یک از دوستام بهم گفته بود که من باید از خودم یه بچه ای تولید کنم. البته قطعا منظورش بچه ی انسانی نبود :) ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 خرداد 1389 ساعت 11:38

سال دوم راهنمایی بودم که به خاطر یه اجبار به دروغ در رابطه با خدایی که اونروز نمیشناختم و برای شرمنده نشدن جلوی بقیه گفته بودم میشناسم تصمیم گرفتم بشناسم تا دروغ نباشه با داده های دیگران ولی قضاوت خودم شناختمش.شناختمش به روشی که شاید اصلا هیچ وقت برای هیچکس بازگوش نکنم و اعتراف می کنم شاید در این میان شک یا ...هم بود ولی کم کم یه جنسی پیدا می کنه که اصلا قابل بازگویی نیست و اصلا شبیه هیچی که خوب باشه و عین ماله بقیه باشه نیست این تیکه خیلی مهمه شبیه ماله هیچکس نیست. فقط پر از انرژی مثبته و ماله ماله خودته در خلوت خودت البته شاید برای من اینطور بوده ولی تجربه خوبی بود برای من
شاید من همیشه دلم یه تکیه گاه میخواست مثل بابام که همیشه بابای استوار حلال مشکلاتم باشه و وقتی کم کم بزرگ میشی میفهمی ای بابا این سوپر من همیشگی زندگیت اونطور هم که فکر میکنی نیست ولی لذته داشتن یه سوپر من بهت میگه کشفه جدیدت را بفرست ته تهای ذهنت و فراموش کن- جنساشون یکیه با کمی تفاوت ولی بهترین مثال بود برای اینکه بهت بگم جنسش چیه

اسممو ننوشتم که وقتی میذاری نباشه و فقط خودت بدونی کیم!!!ولی چون منو شرایط اطرافمو میدونی و میشه گفت شبیه تو هست این تجربه را هم بدونی

مرسی از به اشتراک گذاشتن این تجربه...

م ر ی م چهارشنبه 5 خرداد 1389 ساعت 20:38


می دونی من هم کمی با نامیه موافقم که آدم حس کمکش میاد نه از اینکه فکر کنم می تونم به تو کمکت کنم ... نه ... از اینکه وقتی از افسردگی می نویسی ... دردی رو حس می کنم که تمام وجودم رو به درد میاره ...
دردی که شاید حرفی برای گفتن داشته باشد ... من می دونم که تو روزی حرفهای افسردگی و بخشی از بهار رو که بیرحمانه به نقدش کشیده ای روزی خواهی شنید...

آن پست بی نشان هم من بودم ...

ممنون...

روزها... پنج‌شنبه 6 خرداد 1389 ساعت 21:02

چند تا سوال، از این زندگی چی میخوای، یا بهتر بگم زندگیت چی جوری باشه بهتره؟ چقدر از خودت راضی هستی؟ چقدر خودت رو دوست داری؟ چقدر خودت رو می شناسی؟ چقدر به "خود" ت آگاهی؟ چیا آزات می دن؟ چیا خوشحالت میکنن؟ از چه چیزهای خودت بدت میاد؟ از چه چیزهای خودت خوشت میاد؟ چقدر مولد و زاینده ای؟ و ... پاسخ به این سوالا خیلی چیزا رو روشن میکنه... در ضمن روانکاوی شدن الزاما برابر با حال خوب پیدا کردن نیست لا اقل در سالهای اول، گاهی باعث میشه ادم بدتر هم بشه... یه چیز دیگه بد نیست صبح تا شب تو خونه نباشی بهارک!

زیاد به این سوالا جواب میدم یوسف.... و آره همون طور که میگی خیلی چیزا رو روشن میکنه. ولی حالمو خوب نمیکنه.. همون طور که میگی حالم وقتی ممکنه بهتر باشه که از صبح تا شب از بس سرم شلوغ باشه که وقت نکنم به چیزی فکر کنم...

من پنج‌شنبه 6 خرداد 1389 ساعت 23:39

بهارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
این که حال هممونه عزیزم...............
این که افسردگی نیست...وا!!!!!!!



بابا دست شوهرتو غزال و نگار و نینا و................................خلاصه هر کی دوست داشتی بیا اینجا...................
;)

:)...

من پنج‌شنبه 6 خرداد 1389 ساعت 23:45

....................................
................................مانا..............................
..................آن خانه چه زیباست ولی خانه من نیست
..................آن خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
..............................................................................میس یو.......
این و ننوشتم که دو جور بشی هااااااااااااااااااااااا
فقط همینجوری بود.............

آوا جان... چون قالب وبلاگامون یکیه دلیل نمیشه تو کامنت وبلاگ مانا رو بیاری تو وبلاگ من بذاری آخه بابام جان ؛)

[ بدون نام ] جمعه 7 خرداد 1389 ساعت 22:01

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردش آمد

یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای

یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت

یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به

داخل چاه کرده بودند پیدا کند

یک تقویت کننده فکراو را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی


سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد

مانای مهاجر یکشنبه 9 خرداد 1389 ساعت 12:07

ما و تو نداره آبجی
ما اینجا هم هستیم هرجا بذارن ما میخونیم به هرحال
:*

:)

مانا پنج‌شنبه 13 خرداد 1389 ساعت 19:06

پس تو کجایی موشی؟چرا هیج جا نیستی؟ یه جای کوچولویی هم برای ما باز کن وسط شلوغی های ذهنت

:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد