نمیدونم این ذهنیت از کی توی مخم ایجاد شد که «درد اساسا چیز بدیه»...؟
اما بعد از اون هرگز نتونستم نگاه خوبی به درد داشته باشم.
هنوزم ذهنیت غالبم اینه که درد داشتن و تحمل درد چیز بدیه و اساسا فکر میکنم که علت وجودی درد اینه که فقط به ما هشدار بده که یه چیزی سر جاش نیست و درست نیست و باید عوض بشه. درد فقط یک آلارمیه برای ما تا تلاش کنیم که وضعیت رو تغییرش بدیم و تنها کارکردش رو هم همین میدونم. حتی در مورد چیزای خوبی مثل ورزش کردن (جایی که درد تمام ماهیچههای آدمو میگیره) و کاری مثل آمپول زدن هم گاهی دچار تردید میشم. مدام فکر میکنم به اینکه شاید دارم اشتباه میکنم. چون طبیعت داره به من هشدار میده، بدنم داره به من هشدار میده که این کارا غلطن. نباید اینقدر ورزش کنم که عضلاتم به مرحلهی درد برسه. نباید آمپول بزنم که دردم بگیره....فکر میکنم موندن توی وضعیت درد و تحمل اون هم درست خلاف خواست طبیعته و بنابراین ما رو به سمت زوال میبره و آسیب زننده است و ابدا نمیتونه موجب رشد بشه. دیدن آدمهایی درد کشیده (خصوصا افرادی که کودکی بدی داشتن) بهم تا حالا نشون داده بود که درد حقیقتا وجه آسیب زنندگیش نسبت به وجه قدرت بخشیش غالبه...
اما شماها، همین شماهایی که وبلاگمو میخونین و کامنت میذارین و خودتونم وبلاگ مینویسین باعث شدین تازگیها به این موضوع شک کنم. شماها راجع به درد چی فکر میکنین؟ نظرتون چیه؟ یه کم بیشتر حرف بزنین برام... میخوام حرفاتونو بشنوم!
شاید زندگی آن جشنی نباشد که همیشه آرزویش را داشتیم، اما حال که ناخواسته به آن دعوت شدهایم بهتر است تا میتوانیم برقصیم.
چارلی چاپلین
این فلسفهایه که بهش معتقدم. اما فقط بالغانه و نه کودکانه!
معتقدم که میشه رقصید. دارم میبینم اون آدما رو... آدمایی که در عین درک مستقیم بیمعنایی میتونن شادمانه برقصن.
من اما نمیتونم برقصم. هنوز نمیتونم.
نمی دونم! شاید روزی...
هیچوقت فکر نمیکردم با اشتیاق یک کتابی بخونم در مورد چگونگی از شیر گرفتن بچهها و شروع غذای جامد و واقعا هم از خوندنش لذت ببرم. لااقل مطمئن بودم تا وقتی خودم مادر نشم (اگر بشم!) و این موضوع دغدغهی اصلی زندگی شخصی خودم نباشه، خیلی حوصلهام سر بره از خوندن همچین کتابای بیمزهای...
ولی وقتی فکر میکنم اگر این کتابو خونده بودم، همیندیروز میتونستم پای تلفن به اون مادر آشفته کمک کنم و بهش راهنمایی بدم و از نگرانی درش بیارم، باعث میشه همچین تک تک جملههای این کتابو با اشتیاق قورت بدم که انگار دارم هری پاتر میخونم...
چه احساس جدید و جالب و عجیبیه این «مفید بودن»...!
یکی از موضوعاتی که من حتما دلم میخواهد اینجا بگویم این است که من با بدبینیهای گاها بیرحمانه در مورد روانشناسی واقعا مشکل دارم و با آنها عمیقا مخالفم. علیرغم تمام ایرادات و هشدارهایی که ما در مورد درمان روانشناختی و درمانگری مطرح میکنیم که اغلب هم صحیح هستند و مدلل، چرا این مسئله را گاها فراموش میکنیم که عمر روانشناسی با تمام پستی و بلندیهای آن کلا به ۲۰۰ سال هم نمیرسد؟ چرا گاهی فراموش میکنیم که روانشناسی با همهی اینها و علیرغم جوان بودنش در حال حاضر واقعا دارد به خیلیها کمک میرساند و خدمت میکند و بعضا خیلیها را نجات میدهد؟ اگرچه که خرابکاری هم اصلا کم ندارد.
چرا فراموش می کنیم که روانشناسی مثل بچهای است که تازه دارد تاتی تاتی میکند و برای رشد خودش احتیاج به حمایت ما دارد و اگرچه انتقاد مداوم و دلسوزانه که میتواند شدید و تند هم باشد، یکی از شروط حیاطی این رشد است، اما اگر قرار باشد ما مدام، بیرحمانه و غیرمنصفانه این علم را به باد کتک بگیریم، آن را تحقیر کنیم، ریشهی تمام درمانگران را بزنیم و تمام حرکتها و موفقیتهای این علم را زیر سوال برده و آن را با خاک یکسان کنیم که دیگر چیزی از یک علم باقی نمیماند.
چرا یادمان میرود که اساس و پایهی بوجود آمدن چنین علمی و در واقع چنین حرفهای (درمانگری)، براستی یک دغدغهی عمیقا شرافتمندانه بوده است و در حال حاضر رواندرمانگران شریف بیشماری در تمام نقاط دنیا، با انسانیتی عمیق و حقیقی در تلاشند تا از تمام ظرفیتهای این علم برای کمک به انسانها استفاده کنند؟