کمینگری، مقایسه و نصیحت
با معلم آواز من حمید پناهی همتون به خوبی آشنایی دارین، چون این آدم همون کسی بوده که بالای سر ندا آغاسلطان داد میزد و میگفت: «ندا بمون...!!»... لازم به توضیح نیست که بگم این آدم از اون روز تا حالا درگیر چه جور ماجراهایی بوده و چقدر عذاب کشیده.... از صحنه وحشتناک مرگ ندا در آغوشش تا بازجوییهای متعدد (بیش از ۳۰ بار)، ممنوعالخروج شدن خودش و خونوادش، آزارها و تهدیدهای مداوم و بعد از همین عاشورای اخیر ،دیگه تهمت قتل ندا و دستگیری دوبارش و ....
بنابراین ابدا تعجبآور نیست که وقتی من هفتهای یهبار با روحیهای افسرده وارد کلاس میشم و همین اواخر که دیگه به زور از دهنم حرف کشید و فهمید که حال روحیم خوش نیست، واقعا براش قابل درک نباشه که چرا اون بعد از همه وقایعی که از سر گذرونده میتونه همچنان به زندگیش ادامه بده و هر روز سر کلاسای آواز و پیانوش طبق معمول به فکر فالشخوندن و سر ضرب نبودن نتها باشه، اما منی که هیچکدوم از این مشکلات رو نداشتم، باید افسرده باشم و نتونم مثل اون قوی برخورد کنم، اصلا عجیب نیست که این آدم منو تحقیر کنه، از دستم عصبانی بشه و هربار با کلی تعجب منو نصیحت کنه.
و اینا همه به این دلیله که اینجا مسئلهی کمینگری در مورد برخورد با بیمار افسرده پیش میاد:
من از تو بیشتر عذاب کشیدم پس => من باید افسردهتر از تو باشم.
و وقتی این قانون جواب نمیده، واکنشهای دیگران به فرد افسرده تبدیل میشه به خشم، تحقیر، عدم درک و یک مشت نصیحت بیفایده که هیچ منفعتی جز آزار براش ندارن و مثل بمباران هم رو سرش فرود میان. دیگران نمیفهمن که همونقدر که اونا از میزان واکنش روانی بیمار به وقایع بیرونی متعجب میشن، خود بیمار هم متعجبه. خودش هم نمیدونه و نمیفهمه که چرا واکنشهای روحیش بیشتر از حدیه که باید باشه و خودش هم بارها همین نصیحتها رو برای خودش تکرار کرده: « ببین پناهی رو...ببین چقدر زجر کشیده.... ببین اما چقدر از تو قویتره...ببین!...یاد بگیر!...»... اما این نصیحتها چه از طرف یک منبع بیرونی باشه چه از طرف منبع درونی، بیفایدهست... چون اصلا قضیه اینقدر کمی و مقایسهای نیست، اصلا اینقدر شناختی، آگاهانه یا ارادی نیست و راه درمانش هم ابدا از جنس نصیحت کردن نیست.
«باید قوی باشی، نباید تخلیهی انرژی بشی، باید فکرتو عوض کنی، باید بی خیالتر بشی... اینقدر فکر نکن بهار!...ببین صدات در نمیاد، برای اینکه روحت افسردهست، برای اینکه یه چیزی در درونت نمیذاره صدات بیاد بیرون... اینجا کنار پیانو دیگه نمیتونه فیلم بازی کنی، درونیاتت اینجا رو میشن، اینجا مثل پایاننامه و دانشگات نیست که بتونی کاراتو پیش ببری بدون اینکه مشکلی برات پیش بیاد، با روح افسرده نمیتونی اینجا آواز بخونی، تو باید فکرتو تغییر بدی...»
اینا جملاتیه که هر هفته از دهنش میشنوم و میدونم که حتی اگر خودمو بکشم تا براش توضیح بدم که «بعد از عاشورا وقتی دیدم که ماشین نیروی انتظامی از روی آدما رد میشه، نمیتونستم وایسم تو خونه، تمرین سولفژ و آواز کنم» ، اون نمیتونه بفهمه، چرا که منو با خودش مقایسه میکنه که بعد از عاشورا یه دور دستگیر شده، اما هنوز و هر روز میاد سرکارش میشینه و آواز و پیانوشو درس میده...
تو اگر افسردهای پس چطور اینقدر میخندی؟!...
بدبختی افسردگی خفیف (و احتمالا حتی افسردگی متوسط) اینه که دیگران در حالت معمول (بدون اینکه براشون توضیح بدی)، به هیچ وجه نمیتونن از حالتهای درونی تو آگاه بشن و ابدا نمیتونن حدس بزنن که تو ممکنه افسرده باشی. یعنی در واقع نمیتونن باور کنن که تو در عین اینکه میتونی بیای و بری، کارای معمول زندگیتو بکنی، آرایش کنی، لباس خوب بپوشی، کلاس موسیقی بری، با همه شوخی کنی و غش غش هم بخندی، میتونی از درون واقعا افسرده باشی. چون اساسا از بیرون تفاوت بین خندیدن و خوشحال شدن با «شادمانی و رضایت درونی و اصیل» نمود زیادی نداره. من لحظات زیادی پیش میاد که بخندم، شوخی کنم و از یه چیزی خوشحال بشم، اما هیچکدوم از اینا باعث نمیشه که من اون رضایت درونی که قبلا واقعا در من وجود داشت رو الان بتونم احساس کنم.
البته من با این شعار قدیمی که «آن که میگرید یک درد دارد و آنکه میخندد هزار و یک درد» موافق نیستم. من فکر میکنم که این رابطه اساسا اینقدر خطی نیست و رابطهی کاملا مشخصی بین میزان خندیدن و خوشحال بودن در لحظات، با شادمانی اصیل لزوما میتونه وجود نداشته باشه، یعنی در واقع هم میشه که هیچکدوم از این دوتا علت اون یکی نباشن و هم میشه که باشن و هم میشه حالت دیگهای وجود داشته باشه، اینکه هر دوی اینها معلول یک علت سوم ناشناختهی دیگه باشن (یعنی به زبان آماری: با هم ارتباط همبستگی داشته باشند).
نمیخوام وارد این بحث جانبی بشم که اساسا خود خنده و شوخی هم تحت شرایطی ممکنه ناشی از اضطرابی باشن که میتونه بیارتباط با حالتهای افسردگی نباشه. اما موضوع اصلی در این بحث اینه که در هر صورت این عدم درکی که گاها از طرف دیگران در مورد این قضیه اتفاق میافته، برای فرد افسرده خوشایند نیست. حتی گاهی تلویحا متهم میشه به اینکه داره ادا درمیاره و یا مشکلاتش رو بزرگنمایی میکنه. جالب اینجاست که من به عنوان یه فرد افسرده خودم خوب میدونم که احساسات ناخوشایند و غمگینانهام با علل ظاهریشون تناسبی ندارن و بیشتر از اونی هستند که به طور طبیعی باید باشن و اتفاقا همین عدم تناسب هم دقیقا ماهیت پاتولوژیک احساساتم رو به من نشون میده، اما فعلا و در حال حاضر کاریشون نمیتونم بکنم. یعنی نمیتونم به خودم بگم «چرا بیش از اندازهای که باید،ناراحتی؟...خوب نباش!»... یعنی در واقع این جملهی دستوری چه از جانب خودم به خودم گفته بشه و چه از جانب دیگران و در هر شکل و شمایلی که گفته بشه، بیفایده و حتی تا حد زیادی آزاردهندهست. اگر برطرف شدن افسردگی به سادگی گفتن یا شنیدن یک جمله بود، اساسا مقولهای به نام «درمان» افسردگی مطرح نمیشد. موضوع اینه که سوال درست در اینجا «چرا» نیست، بلکه «چگونه» است و همین موضوعه که روانشناسان دنیا سالیان سال که باهاش دست و پنجه نرم میکنند، درس میخونن، کارآموزی میکنن، پژوهش میکنند و کلی زحمت میکشن تا بتونن یاد بگیرن که چگونه باید یه فرد افسرده رو درمان کنند.
فکر میکنم افسردگیم حالا دیگه حالت جدیتری به خودش گرفته و اگرچه تست بک، «افسردگی خفیف» رو نشون میده که احتمالا درست هم هست، همین میزان کافیه تا من نشانههای یک بیماری روانی و همین طور گاها (معمولا شبها و روزهای تعطیل)، یک درد شدید روحی رو در درونم حس کنم. البته واضحه که همینکه میتونم الان اینجا بنویسم و کلا همینکه تو زندگیم هنوز یه سری انگیزه ها برام باقی مونده نشون دهنده اینه که افسردگیم حتی به حالت متوسط هم نرسیده و البته امیدوارم که هیچوقت هم نرسه.
مهمترین حالتی که تجربه میکنم، سردی روحی و بیانگیزگیه. این بیحسی و ملال در همه موارد زندگیم نیست. معمولا وقتی که از کارهای روزمره فارق میشم و بیکار میشم به سراغم میاد که معمولا آخر هفتههاست. در شبها و زمان تاریکشدن هوا هم بیشتر مستعد درگیر شدن با این حالات هستم. بیلذتی۱ بارزترین احساسیه که تجربه میکنم که یک ملال دردآور رو به دنبال خودش داره. فکر میکنم دیگه از هیچ کاری لذت نمیبرم و تمام لذتهایی که قبلنا از انجام امور روزمره تجربه میکردم رو از دست دادم. دیگه برای یه مسافرت، یه مهمونی، دیدن دوستانم، دیدن یک فیلم یا بازی کردن ذوقی ندارم و حتی بعضا از بعضی از این کارها هم دیگه بدم میاد، مثل بازی کردن. یعنی در واقع تمام چیزهایی که با دنیای استراحت و تفریح در ارتباط هستند، برای من غیرجذاب شدند و بنابراین من از تعطیلات متنفرم. ترجیح میدم غرق کارای جدیتر باشم و اوقات فراغت نداشته باشم.
بنابراین میشه گفت افسردگی من از نوع اول نیست. افسردگی نوع اول معمولا شامل غم و غصههای عمیق، گریه، افکار خودکشی، احساسات منفی نسبت به خود، آینده، کم اعتماد به نفسی، احساس شکستخوردگی، احساس گناه و ... است. در واقع افسردگی نوع اول شامل یک سری نشانههای مثبته (یعنی نشانههایی که با بودن خودشون افسردگی رو تولید میکنن)، اما افسردگی من (نوع دوم) شامل یک سری نشانههای منفیه (نشانههایی که نبودنشون باعث افسردگیه)، مثل شور، اشتیاق، لذت، شادمانی و ... که البته نبود اینها خودش منجر به احساس ملالی میشن که حقیقتا گاهی شدیدا دردناک و غیرقابل تحمل میشه. در واقع تفاوت اینجاست که کسی که افسردگی نوع اول رو داره، به دلیل رنج زیادی که میکشه، انگیزهی شدیدی برای نبودن داره، اما کسی که دارای افسردگی از نوع دومه، از نبود انگیزهای حیاتبخش برای بودن رنج میبره.
منطبق با همین ایده منم افکار خودکشی به صورت جدی نداشتم، اما پیش اومده که در موقعیتهایی با خطر مرگ، احساس کرده باشم که واقعا طوری هم نمیشه اگر بمیرم و حتی با فکر نبودن احساس آرامش کردم.
نشانههای فیزیولوژیکی مثل چاق شدن ، پرخوری عصبی و تصویر بدنی۲ بد رو داشتم، اما نه احساس خستگی، بدخوابی، بداشتهایی یا نگرانی برای سلامت.
نقطهی شروع افسردگیم هم، فکر میکنم که دقیقا در ۱۶ سالگیم و زمان مهاجرتمون از شمال به تهران بوده باشه که یک دورهی غمگینی اساسی، بیقراری و بیانگیزگی شدید همراه با افکار خودکشی رو تجربه کردم. و از اون به بعد به تناوب و تک و توک دورههایی بوده که دچار حالت غمگینی طولانیمدت شدم تا همین یکی دو سال پیش که آروم آروم متوجه شدم که دیگه از هیچی لذت نمیبرم و چیزایی که قبلا برام جالب بودن دیگه نیستن. به تدریج اتفاقات بیرونی هم به این حالت دامن زد و درست بعد از انتخابات بود که احساس کردم دیگه باید حتما برم دکتر و دیگه جای هیچ اهمالی نمونده...
----------------------------------------------------------
1- Dysphoria
2- Body Image
وقتی دیدم که افسردگیم جدیتر شده، وقتی دیدم که اطرافیان، معمولا در چنین شرایطی چه واکنشهایی نشون میدن،چیا به آدم میگن، چه توصیههایی میکنن و چقدر درک وضعیت روانی فرد افسرده براشون سخت و بغرنجه، تصمیم گرفتم تمام حالتام رو ثبت کنم. حیفم اومد چنین تجربه ای از دست بره، حیفم اومد که بعدا اگه یه روزی بهبود پیدا کردم (ان شاء الله)، این تجربیات روانشناختی رو فراموش کنم و در مورد بیماران افسرده همون واکنشهای غلطی رو نشون بدم که الان دارم از بعضی از اطرافیان و آدمهای دور و برم میبینم و نتونم به یاد بیارم که خودم چه حالتهایی رو پشت سر گذاشتم تا از طریق یادآوری اونها بتونم به عنوان یک روانشناس، بیماران افسرده رو واقعا درک کنم. سعی میکنم تمام حالتهام، احساساتم، فکرهام و تمام چیزای محیطی، فیزیولوژیکی و ارتباطی که روی افسردگیم تاثیرات مثبت یا منفی میذارن رو اینجا بنویسم.
سعی میکنم خیلی روون بنویسم تا همه چیو همونجوری که هست ثبت کنم. از طرف دیگه میدونم که نوشتن خودش میتونه اثر درمانی داشته باشه، مخصوصا در مواقعی که حال روحیم واقعا افتضاحه، بنابراین اینکار برای خودمم میتونه خوب باشه.
امیدوارم این تجربیات بعدا حتما برای درمان افسردگی به درد خودم و روانشناسای دیگه بخوره. خدا رو چه دیدی، شاید یه روزی مثل یه کتاب این تجربیاتو چاپ کردم.
این وبلاگ تا حدی یک وبلاگ تخصصی محسوب میشه و چون مطالب اون در مورد افسردگی و حالت های اونه، بنابراین از دوستانم انتظار ندارم که به عنوان تفریح و مثل وبلاگ های دیگه مدام به اون سر بزنن و کامنت بذارن، اما صادقانه میگم که اگر این کارو کردین،خوشحالم میکنین.