این روزا دغدغم کاره و مفید بودن...
به طور کاملا ملموسی احتیاج دارم به اینکه بودنم با نبودنم تفاوت داشته باشه و این تفاوت واقعا ملموس باشه...
به شدت کتاب میخونم و سعی میکنم اطلاعاتمو اضافه کنم. البته ایندفعه درست عکس دانشگاه، تکتک کتابایی که میخونم کاربردین و بدردبخور تو کار مستقیم...
دارم از شنبه میرم کارآموزی...
یادمه یه بار دکتر اسکندری بهم گفت تو مثل چرخ گوشتی هستی که با شدت تمام در حال کار کردنه، اما هیچ گوشتی توش نیست و به همین علت داره درون خودشو تیکه پاره میکنه...
میخوام تو چرخ گوشت زحمتکشم گوشت بندازم...
چقدر خوشوقتم که قویترین واکنش ذهنم امروز، نه افسوس و نه خشم بلکه سوالی بود با محتوای اینکه «چه باید کرد؟...»
میخواستم یادداشت دیگهای بذارم، اما دغدغه و حس این لحظم چیز دیگهایه...
ماجرای راهاندازی این وبلاگ هم مثل خیلی از ماجراهای دیگه، بعد از اتفاق افتادن، کارکردهای جالبتر خودشو بهم نشون داد. وقتی به نوشتن فکر کردم، ذهنیتم فقط نوشتن بود و حتی از اول به وبلاگ فکر نکرده بودم و میخواستم یه دفتر بردارم و این چیزا رو هر وقت به ذهنم رسید توش بنویسم. اما بعد فکرم عوض شد و تصمیم گرفتم تو وبلاگ اینا رو بنویسم که دیگران و دوستانم هم در جریان احساسات و فکرام قرار بگیرن.
به تنها چیزی که فکر نکرده بودم، بازخوردها بود و اینکه این بازخوردا میتونن به خودی خود کلی تاثیر داشته باشن.
هیچ فکر نمیکردم بازخوردا و حرفای دوستام اینقدر تکوندهنده باشه و اینقدر بتونه خودمو به خودم نشون بده، فکرمو عوض کنه، زاویه دید جدیدی رو بهم نشون بده...
واقعا که چه سرمایههایی هستن دوستای آدم و چهقدر میتونن تو زندگی آدم مهم باشن.
ازتون ممنونم. از همتون. از تک تکتون که اینجا اومدین و حرف زدین.. تو وبلاگی که اصلا معلوم نیست عمرش چقدره و تا کی ادامه پیدا میکنه...:
از روزبه که اگر نقش حمایتیش نبود،شاید نمیتونستم به حرفای بقیه درست گوش بدم و ضربههای کلامی رو تحمل کنم...
از مانا و نامیه که حقیقتا دو تا دوست واقعی هستن برای من توی این دنیا و نظراتشون همیشه عمیق و مهم و تاثیرگذاره...
از دکتر اسکندری و کامنتهای بینظیر و تکوندهندش که واقعا عالی بوده برام...
از مرتضی و پست فوقالعاده و تاثیرگذاری که توی وبلاگش گذاشته....
و از همهی اونایی که اینجا نظر دادن و منو واقعا به خودم نشون دادن...
فقط احتیاج داشتم که از همتون تشکر کنم.
واقعا ممنونم دوستان!
تو که خودت روانشناسی پس چطور افسرده شدی؟!...
این واکنش سوم که البته فقط به «روانشناسان» افسرده نشون داده میشه ، دیگه از اون حرفهاست...!!!
اینکه بعضی از افراد انتظار دارند که یک روانشناس، نماد یک انسان سالم باشه و در طول زندگی خودش، هیچ نوع تجربهای در زمینهی مشکلات روانشناختی نداشته باشه، درست مثل اینه که انتظار داشته باشیم یک پزشک هرگز در طول عمر خودش دچار بیماری نشه و به طور مداوم سالم و سلامت باشه.
فرق یک پزشک با مردم عادی اینه که اون علائم بیماری رو میشناسه و به علت داشتن این آگاهی، در صورت مبتلا شدن به بیماری، احتمالا در اسرع وقت اونو شناسایی میکنه و درصدد رفع و درمانش برمیاد و همینطور یک پزشک ممکنه به علت آشنایی داشتن با علل بروز بیماری گاهی بتونه احتمال ایجاد برخی از بیماریها رو در خودش کمتر کنه، اما این احتمالات هرگز به صفر نمیرسن. این مسئله عینا در مورد روانشناسان هم صادقه و علت دیدن طیف گستردهای از دانشجویان روانشناسی به عنوان درمانجو در کلینیکهای رواندرمانی و مشاوره هم احتمالا به این علته که این دانشجویان بیشتر از مردم عادی قادر به شناسایی مشکلات روانی خودشون هستند و بنابراین به مراتب بیشتر از اونها به ضرورت این مراجعات آگاهی دارند.
در نظر بگیرید اگر از دوران کودکی هر وقت دچار مشکل یا بیماری جسمانی شده بودید، والدینتون ضرورتی برای بردن شما پیش یک پزشک متخصص احساس نمیکردند. حالا وضعیتتون چجوری بود؟...
قاعدتا اگه هنوز زنده بودید و نفس میکشیدید، تو همین سن و سال جوونی مثل پیرمردها و پیرزنهای ۹۰ ساله دچار انواع امراض و ناراحتیهای فیزیولوژیکی بودید.
این امر کاملا میتونه در مورد مشکلات روانشناختی هم صادق باشه. ما همگی دارای مشکلات طولانیمدت و تلنبار شدهای از دوران کودکی خودمون هستیم که تا حالا فرصت رسیدگی به اونها را پیدا نکردیم و حتی شاید ضرورتش رو هم حس نکردیم چرا که چنین فرهنگی برای مراجعه به روانشناس در طول دوران رشد ما وجود نداشته و هنوز هم چندان وجود نداره. بنابراین عجیب نیست که بخش اعظم دانشجویان روانشناسی بعد از گذروندن دوران تحصیل، ضرورت مراجعه به روانشناس رو احساس میکنند، در حالیکه بسیاری از مردم علیرغم داشتن مشکلات حاد روانی، حتی از نعمت آگاهی داشتن به وجود چنین منبع کمکی محروم هستند و حتی نمیدونند مشکلی که دارند، یک مشکل روانیه و بنابر این میشه برای حلش از یک روانشناس کمک گرفت...
به موازات اینکه یکی از بزرگترین آرزوهام توانمند شدن هرچه بیشتر علم روانشناسی برای کمک به آدمهاست، همینطور هم در آرزوی روزی هستم که هر کودکی وقت تولدش تو خونوادهای دنیا بیاد که اون خونواده قانونا، رسما و به طور مرسوم علاوه بر پزشک، دارای یک «روانشناس خانواده» باشه...!