تی‌تی...*


بهار برای من یعنی شکوفه!


دیروز داشتم به روزبه می‌گفتم که چقدر برام عجیبه. بچه که بودم خیلی چیزا مثل تپه، کوه، درخت، سبزه و حتی دریا و آسمون که بزرگترا هی با به‌به و چه‌چه از زیباییشون تعریف می‌کردن واقعا برای من به عنوان یک کودک چندان جالب نبودن. بزرگتر که شدم آروم آروم منم نسبت به همه‌ی این چیزا حس مثبت پیدا کردم و احساس کردم که واقعا چقدر زیبان.

بعدها که بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شاید اینم یه جور روند شرطی شدن بوده و از بس که بهم گفتن منم دچار این احساس شدم و یا یک چیزی شبیه یک حس نوستالژیک بوده نسبت به این چیزا که همیشه وقتی کنارشون بودم حالتی از شادی، تعطیلی، آرامش، سفر، جمع دوستان و این‌ها همراهشون بوده و شاید همه‌ی اینا باعث شده که من الان نسبت بهشون احساس مثبتی پیدا کردم و برعکس دوران کودکیم فکر می‌کنم که واقعا زیبان.  

اما‌ اینا مهم نیست. مهم اینه که تنها چیزی که از همون دوران کودکی برای نشون دادن زیبایی خودش احتیاج به هیچ نوستالژی و شرطی ‌کردن و فکر و واسطه‌ای نداشت، «شکوفه» بود.


شکوفه به ‌سادگی زیبا بود، زیبا...


و زیبایی خودشو در هر حال و فکر و سن و شخصیتی که بودی حتی اگر هم نمی‌خواستی، به زور بهت تحمیل می‌کرد...



-----------------------------------------------------------

*: تی‌تی در گویش مازنی به معنای «شکوفه» است.



سکوت


یکی از لذت‌بخش‌ترین کارایی که می‌کنم اینه که گاهی وقتا توی یک فضای شلوغ مثل مهمونی ناگهان فرار می‌کنم و به خلوت خودم پناه می‌برم. مثلا اگر مهمونی باشیم می‌رم دستشویی و از سکوت و خلوت خودم لذت می‌برم، یا اگر مهمون بیاد خونمون میام تو اتاق خودم و لحظاتی تو خلوت خودم استراحت می‌کنم، به یه موسیقی گوش میدم، با کامپیوتر ور می‌رم و از این تنهایی لذت می‌برم. الانم یکی از همون لحظاته.

دوست داشتم لذت تنهاییمو با شما شریک بشم...


به قول وودی آلن...!


 گاهی تعجب می‌کنم ازین که چرا سیستم‌های عملکرد روانشناختی توی جامعه جهان سومی متناسب با فضا و شرایط این جوامع تغییر نمیکنه و چرا مکانیزم‌های سازگاری اینقدر بد عمل می‌کنن و گاها حتی به عکس عمل می‌کنن؟

مثلا فکر می‌کردم طبیعتا باید توی فضای اقتصادی نافرمی که ماها داریم مکانیزم های نرم اجتماعی خودشون رو با این شرایط سازگار کنن. مثلا دیگه «کار عار نباشه» و برای همه پذیرفته باشه که یه دانش آموز در کنار درس خوندن، هر کاری که تونست بکنه تا لااقل بتونه خرج خودشو  دربیاره و به خانواده‌ی بدبختش تحمیل نکنه.اما به جای اینکه اینجا اینجوری باشه کاملا برعکسه و توی جامعه‌ای مثل ایران دقیقا کار عاره و برای مورد پذیرش واقع شدن باید حتما دکتر و مهندس بود. حالا جالبه که این جریان تو جوامعی مثل کانادا که مشکل اقتصادی مردم یک پنجم مردم ایران هم نیست کاملا جا افتاده‌ست و حتی قباحت داره که مثلا یه دانشجو فقط درس بخونه و اصلا کار نکنه. یا مثلا توی  آلمان که مردمش به مراتب بهتر از ما زندگی می‌کنن خیلی طبیعیه که همه مردم از اقشار بالا گرفته تا پایین، اجناس دست دوم و بلااستفادشون رو توی یک جمعه بازار که مخصوص همین کاره با قیمت های شکسته شده بفروشن ولی توی ایران کافیه پسر فلانی توی یه همچین جاهایی که حالت دست‌فروشی داره دیده بشه تا کل آبروی خاندان به باد بره.

یا مثلا در مورد عروسی‌ها فکر می کردم طبیعتا توی این اوضاع گرونی باید دیگه عرف بشه که دیگه مقوله‌ی شام در بین نباشه و به صرف شیرینی و چایی و شربت قال قضیه کنده بشه، اما نه تنها این‌جوری نمی‌شه بلکه عروسی‌ها روز به روز دنگ و فنگ و مخارج بیشتری پیدا می کنن و هر روز پدیده‌ی جدیدی هم به این لیست اضافه میشه...  از این دست مثا‌ل‌ها واقعا خیلی زیادن...

ولی آخه چرا؟ واقعا اتفاق‌هایی که در ایران میفته درست خلاف انتظار من از مکانیزم‌های دفاعی اجتماعیه. واقعا انتظار داشتم یه سیستمی اینجا جلو بیاد و دست انسان بینوا رو بگیره... چی میشه که یه جامعه‌ی مشکل‌دار هیچ سیستم دفاعی‌ای نمیتونه برای خودش ایجاد کنه تا ازین اوضاع افتضاح لااقل تا حدی جون سالم بدر ببره؟ چی میشه که همه سیستم‌های انسان‌ساخته دست جمعی بر علیه انسان عمل می‌کنن و آدمیزاد بدبخت توی این زندگی فلاکت‌بار دستش به هیچ جایی بند نمی‌مونه؟  


به قول وودی آلن: «شاید انتظار ما از زندگی اساسا خیلی زیاده...»



یک ماجرای واقعی در یک مهمانی ایرانی



دختری با آرایش غلیظ، موهای بلند، گوشواره‌های بزرگ، لباس چسبان و چکمه‌های بلند در حال خندیدن با دوستان خود است و پسرکی ۳ ساله مدتی است که به او زل زده است. بلاخره جلو می‌آید و به دختر می‌گوید:


خانووووم شما چقدررر «دوست‌ دخترین»....!



روند خنده دار بهوش اومدن...



روزبه:(انگشتشو میاره بالا)سلام

بهار:سلام

روزبه:ساعت چنده؟

بهار: 3 و نیم

روزبه: اوووووووووووواه.. چه خبره!....

......

روزبه:من به هوش می اومدم تو بودی؟

بهار: آره

روزبه: فحش نمی دادم؟!..

بهار: نه!

روزبه: امیر کجاست؟

غزال: رفت سر کار.

روزبه: دستش درد نکنه که اومد.... (خر و پف...!)

(30 ثانیه بعد)

روزبه: بهار...

بهار: جانم؟

روزبه: من بهوش اومدم کیا بودن؟

بهار: همه بودن

روزبه: فحش نمی دادم؟

بهار: (باخنده)...نه!

روزبه: ساعت چنده؟

بهار: 3 و نیم

روزبه:.....(خر و پف)...

روزبه: آخ...ماااااادر جان...مااااااااااادر جاااان...

مامان محبوبه: جانم؟!..

روزبه: عجب گهی خوردم....

مامان محبوبه: (خنده)

روزبه: دشمن به شاد شدم...

...(خنده همگی...)

روزبه: امیر کجاست؟

غزال: رفته سر کار.

روزبه: ها!...

...

روزبه:ساعت چنده؟

بهار: 3 و نیم

روزبه: وااای....حالا تو این ترافیک چطوری بریم خونه؟.... ها! با مترو می ریم...

بهار و غزال و سپیده و مامان و بابا: (خنده...)....

بهار: روزبه جون با دهن نفس بکش.

روزبه: مگه جای دیگه ای هم مونده؟...

بهار:(خنده)... میتونی چشاتو باز کنی؟

روزبه: خیلی مایلم که بتوانم...

(خنده ی همگی...)

روزبه:خر و پف...

(1 دقیقه بعد)

روزبه: بهار... من بهوش می اومدم تو بودی؟

بهار: (با خنده)...آره

روزبه: فحش ندادم؟

بهار: نه!...این جا چقدر گرمه...

روزبه: آخه الهی قربونش برم گرمشه....

(خنده ی همگی)

روزبه: امیر کجاست؟

غزال: (باخنده)...سرکاره...

سپیده: وای روزبه تو خیلی حالت بهتر از منه... من که بهوش اومدم خیلی حالم بد بود...

روزبه: مگه کله ی من شکل تو مثل هندوانه ست؟...

سپیده: (با خنده)... چه ربطی داره؟...

روزبه: بهار ساعت چنده؟

بهار: 3 و نیم

روزبه: اوووواه چه خبره!...