یک ماجرای واقعی در یک مهمانی ایرانی



دختری با آرایش غلیظ، موهای بلند، گوشواره‌های بزرگ، لباس چسبان و چکمه‌های بلند در حال خندیدن با دوستان خود است و پسرکی ۳ ساله مدتی است که به او زل زده است. بلاخره جلو می‌آید و به دختر می‌گوید:


خانووووم شما چقدررر «دوست‌ دخترین»....!



نظرات 11 + ارسال نظر
غزلک شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 10:47 http://golemangoli.blogsky.com

کلا با حال مینویسی

اسکندری شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 18:37

دختر که تا اون موقع ساکت گوشه ای بی حرکت ایستاده بود. مثل فنر از جاش جهید و پسرک رو در آغوش گرفت و سخت بوسید.......... الهی.... قروووووووووووووبونت............... بشم................آآآآآآآآآآآآآقای قشنگ! ...شما چققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققدر
دوست پسرین...!پسرک مات و متحیر ایستاد تا دختر رهاش کرد... لب های دختر روی صورت دوست پسرش جا مونده بود.

سیما یکشنبه 16 اسفند 1388 ساعت 11:28 http://daxme.blogfa.com/

... یکهو، همه شان ساکت شدند. یکی پرسید چی می گی کوچولو؟ پسرک تکرار کرد: شما خیلی دوست دخترین! جمعیت منفجر شد از خنده... این یکی گفت: دعوتش کن به رقص، ببین افتخار می ده، اون یکی گفت: براش میوه پوست بکن... دختر ریسه رفت، شکلاتی از کیفش درآورد و به پسرک داد و رفت با دوستانش که دوباره سن را بلرزانند. پسرک لحظه ای ایستاد، به شکلات نگاه کرد، و بعد گذاشتش کنارِ کیفِ دختر. او از این شکلات ها بدش می آمد.

[ بدون نام ] یکشنبه 16 اسفند 1388 ساعت 12:41

خیلی باحاله

اسکندری دوشنبه 17 اسفند 1388 ساعت 00:09

مجلس ترحیم روایت را به اطلاع می رساند

مانا دوشنبه 17 اسفند 1388 ساعت 02:22

دوتا اپیزود آقای اسکندری و سیما هم خیلی محتمل وجالب بودن...

بیژن دوشنبه 17 اسفند 1388 ساعت 12:47

چه پسر فهمیده ای با او سن کمش چه چیزا رو که نمیدونه.........

م ر ی م دوشنبه 17 اسفند 1388 ساعت 15:28

چرا دوست دختر ... چرا مادر نه؟ مگه یه مامان نمی تونه این شکلی باشه؟؟
اما اون پسر درست می گه ... و چه قدر پسرک سه ساله ما احساس پوچی و تنهایی این دختر رو خوب درک کرده ... یا شاید تصویر تو از دخترکانی این چنین یا شاید هم قضاوت من در مورد تو و این دختر؟!

یکی از پستها گفته بودی داری می ری کارورزی؟
راستی روحیه چه طوره؟

روحیه خیلی بهتره. ممنون :)
کجایی دخی؟

پنجره سه‌شنبه 18 اسفند 1388 ساعت 02:14 http://www.pnb.blogsky.com/

سلام...
همچین به نظر افسرده نمیاد... تجربه‌ی بامزه‌ای بود. ولی حالا اگه پسره یه خورده بزرگ‌تر بود چی می‌شد؟ اونوقت همه بدشون میومد نه؟ بعد تازه شاید پسره این جمله رو به صورت پرسشی گفته...

پنجره سه‌شنبه 18 اسفند 1388 ساعت 03:03 http://www.pnb.blogsky.com/

از پست قبلیتم خیلی خندیدمD-:

روزها... سه‌شنبه 18 اسفند 1388 ساعت 22:12 http://mahjour-weblog.blogsky.com/

این داستان چند تا نکته داره: ۱- مردها از همون دوران کودکی چشمانشان همه جا کار می کند (یا لااقل نویسنده اینجوری فکر میکنه) (: ۲- دختر خانمهای متین و سنگین و لباس مناسب پوش کمتر دوست دخترن! (چادری ها که اصلا نیستند!) ۳- هر کس از دریچه دید خود به یک سوژه نگاه می کند( یک پسر دیگه ممکن بود بگه شما چقدر فوفولید!)
۴- نویسنده از دختری با آرایش غلیظ، موهای بلند، گوشواره‌های بزرگ، لباس چسبان و چکمه‌های بلند، به شدت خوشش می آید! یا لا اقل دوست دارد همه اینها را یک بار در یک مهمانی امتحان کند! (واحد کشف لایه های پنهان!) :-D

نویسنده تمام اینایی که گفتی رو صرفا روایت کرده اما با چیزایی که گفتی کمابیش موافقم. در مورد بخش کشف لایه‌های پنهان هم به زودی یه پست مرتبط خواهم گذاشت... :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد