امروز در نهایت تعجب وقتی داشتم برای بار دوم و بعد از چندین سال مستند «راز» رو میدیدم و تفکر و تصورات مثبت رو در مورد خودم و زندگیم تمرین و تجسم میکردم، مامان زنگ زد و گفت که بلاخره بعد از 5 سال از سفارت کانادا باهامون تماس گرفتن...
دیروز تحقیقا ساعت 8:45 دقیقه غروب من 27 سال از زندگی نکبت بار خود را تمام کرده و وارد 28 سالگی شدم.
مثل تک تک سال های گذشته روز تولدم یکی از دردناک ترین و آزاردهنده ترین روزهای سال بود...
چون من طبق معمول در ضعیف ترین و آسیب پذیرترین حالتها و شرایط روحیم بسر میبردم و حالم هم از خودم بهم میخورد.
طبق معمول سالهای گذشته با اشک به آغوش خواب رفتم و طبق معمول آرزو کردم که ای کاش
اصلا متولد نمیشدم که بخوام اینجوری هر روز و هر لحظه مایه آزار خودم و همگان بشم ....
بلاخره اشکهایم سرازیر شد...
بلاخره این بغض یکساله ترکید....
و چنان دردمند و عمیق بود که تمام صورت و گردن و شانه هایم را بدرد آورد.
درست بعد از انتخابات پارسال بود که بهت عجیب ناشی از دیدن آن وقایع بعد از چند هفته جایش را به یک بی حسی و سکون ذهنی فراگیر داد و من ناگهان تبدیل به یک مجسمه متحرک شدم.
این را خودم بهتر از هر کس دیگری میفهمیدم....
امروز بعد از یک سال بلاخره توانستم با تمام وجود به حال بدبختی خودم،مردمم و سرزمینم تا آنجا که جان دارم گریه کنم و ضجه بزنم...و تازه بعد از آن همه ضجه و اشک بود که آرام آرام یک نقطه شفاف و نورانی از امید در اعماق دلم پدیدار شد....
از کریس دی برگ نازنینم که تا آنجا که یادم می آید همیشه صدای انسانیت و شرافت جهان بوده به خاطر اینکه امروز این بغض یکساله را ترکاند عمیقا ممنونم. همیشه به خاطر آوازهایش از او ممنون بوده ام و این بار بیشتر...
آهنگ زیبای کریس دی برگ که به ندا تقدیم شده است را بخوانید و بشنوید: