درد؟!...

نمی‌دونم این ذهنیت از کی توی مخم ایجاد شد که «درد اساسا چیز بدیه»...؟

اما بعد از اون هرگز نتونستم نگاه خوبی به درد داشته باشم.


هنوزم ذهنیت غالبم اینه که درد داشتن و تحمل درد چیز بدیه و اساسا فکر می‌کنم که علت وجودی درد اینه که فقط به ما هشدار بده که یه چیزی سر جاش نیست و درست نیست و باید عوض بشه. درد فقط یک آلارمیه برای ما تا تلاش کنیم که وضعیت رو تغییرش بدیم و تنها کارکردش رو هم همین می‌دونم. حتی در مورد چیزای خوبی مثل ورزش کردن (جایی که درد تمام ماهیچه‌های آدمو  می‌گیره) و کاری مثل آمپول زدن هم گاهی دچار تردید می‌شم. مدام فکر می‌کنم به اینکه شاید دارم اشتباه می‌کنم. چون طبیعت داره به من هشدار میده، بدنم داره به من هشدار میده که این کارا غلطن. نباید اینقدر ورزش کنم که عضلاتم به مرحله‌ی درد برسه. نباید آمپول بزنم که دردم بگیره....فکر می‌کنم موندن توی وضعیت درد و تحمل اون هم درست خلاف خواست طبیعته و بنابراین ما رو به سمت زوال می‌بره و آسیب زننده است و ابدا نمی‌تونه موجب رشد بشه. دیدن آدم‌هایی درد کشیده (خصوصا افرادی که کودکی بدی داشتن) بهم تا حالا نشون داده بود که درد حقیقتا وجه آسیب زنندگیش نسبت به وجه قدرت بخشیش غالبه...


اما شماها، همین شماهایی که وبلاگمو می‌خونین و کامنت میذارین و خودتونم وبلاگ می‌نویسین باعث شدین تازگی‌ها به این موضوع شک کنم. شماها راجع به درد چی فکر می‌کنین؟ نظرتون چیه؟ یه کم بیشتر حرف بزنین برام... می‌خوام حرفاتونو بشنوم!

نظرات 11 + ارسال نظر
شازده کوچولو پنج‌شنبه 29 بهمن 1388 ساعت 00:10

سلام / درد لزوماْ بد نیست حداقل برای من که بد نبوده/ من هم کودکی بدی داشتم بد تر از اونی که بتونی تصورشو بکنی! اما الآن در کمال تعجب نه افسره ام نه نالان و نه ... . می دونی نگاه من به درد های گذشته ام چیه؟ اونا مثل زباله های بو گندویی هستند که ریختمشون تو کیسه زباله گذاشتم سر کوچه و لزومی نداره هر چند وقت یکبار برم در کیسه را باز کنم و زباله ها را بو کنم!!!!!
و از اون مهمتر اینکه من مثل گٍل وا رفته بودم اگه هیچوقت دردی را حس نمی کردم!

سیما پنج‌شنبه 29 بهمن 1388 ساعت 00:30

انسانِ بدونِ درد وجود نداره. ما هم از نظرِ فیزیکی و هم از نظرِ روانی دردمندترین موجودِ طبیعتیم. از نظرِ فیزیکی موجودی فانی و به شدت آسیب پذیریم و از نظرِ روانی هم همواره از «فقدان»ی رنج می بریم.
البته نوعِ مواجهه ی ما با درد متفاوته. بسیاری از ما فراموشی رو انتخاب می کنیم و مدام در حالِ فراریم. برخی سوگواری رو، افسردگی رو و ... اما معدود آدمایی هم هستن که واقعیتِ حضورِ مداومِ این «فقدان» رو می پذیرن.
تجربه ی زیسته ی من بهم نشون داده که این آدمای دسته ی آخر انسان ترین انسان های روی زمینن.
من آدمِ رنج پرستی نیستم و ریاضت کشی هایی از این دست رو نفی می کنم، چون با تمامِ وجود اینو لمس کردم که رنجِ مدامی که منجر به افسردگی بشه می تونه چقدر هولناک و کشنده باشه و منهدم کننده ی ظرفیت های انسانیِ ما؛ اما یه چیزی که وجود داره اینه که وضعیت های دردناک انگار تواناییِ درکِ «دیگری» رو در وجودِ ما بالا می بره. امکانی که شادی خیلی کمتر در اختیارمون می ذاره. چاره ای نیست؛ بهتره با دردامون رفیق باشیم.

نامیه پنج‌شنبه 29 بهمن 1388 ساعت 00:39

من به شکل خود-آزار-گرانه‌ای درد رو دوست دارم. جسمی و روانی. و اتفاقا با آموزه‌های ناخودآگاه من هم کاملا سازگاره این علاقه. فکر می‌کنم کاملا هم مذهبی باشه ماجرا. توی مذهب درد کشیدن ستودنی‌ اه و درد آدم رو بزرگ می‌کنه. آدم‌های بی‌درد آدم‌های کم‌ارزشی ان و از این‌جور حرف‌ها. من حس کلی‌ام اینه که اگه لحظه‌ای درد توی زندگی من نباشه، من نیستم واقعا. و خیلی وقت‌ها اصلا نمی‌فهمم اینو که ممکنه زندگی بدون درد باشه! برای من که ممکن نیست.

شازده کوچولو پنج‌شنبه 29 بهمن 1388 ساعت 00:51

راستی یه جایی خوندم که:
راز موفقیت آن است که بدانید چگونه از نیروهای رنج و نفرت استفاده کنید و نگذارید که این نیروها شما را در اختیار بگیرند . اگر چنین کنید ' بر رنج زندگی خود مسلط خواهد شد.در غیر این صورت زندگی بر شما مسلط خواهد شد

اسکندری پنج‌شنبه 29 بهمن 1388 ساعت 15:24

...
.. ..... .... .. .
.... ... ..... .. . ..
..... . .. . .... .. .....
. .. . .... ... .. . .... ...........
.
..
..... . ... .
.....
..
.
...................................................................................
.....................
.......................................
..
..........
........................................................
...
.
.
.


............................................................................................................................................................................................................................................. .

مانا جمعه 30 بهمن 1388 ساعت 02:44

من نمیدونم درد چیز خوبیه یا بدی.درد درده دیگه.قرار نیست به استقبال درد بریم اما همیشه هست به یه شکلی.من ولی فقط میدونم اگه آدم دردش رو حالیش نشه،خیلی دردش میاد.و میدونم نشونهء اینکه به خودت و بقیه بگی که دردت رو حالیت شده، این نیست که دردمند باشی....غیب گفتم نه؟

سیما جمعه 30 بهمن 1388 ساعت 03:05

واژه های نانوشته ی آقای اسکندری، طرحی مثلِ نوارِ ضربانِ قلب پبدا کرده!

کاوه جمعه 30 بهمن 1388 ساعت 15:21 http://dar-ayeneh.blogsky.com

از قضا رقصیدن زیادی(ر.ک. پست قبی) هم شاید دردآور بشه!

مرتضی شنبه 1 اسفند 1388 ساعت 10:20

تو که انقد تکثر گرایی چرا فکر می کنی که یک نوع از طبیعت وجود داره. درست گفته ای طبیعت انسان رو از طبیعت حیوانی (اصلا بار منفی نداره) دور می کنه و واکنش غریزی انسان رو بر می انگیزه. اما به نظر من باعث طبیعت انسانی (که یک نوع حیوان از جنسی دیگست) رو گاها شکوفا می کنه... این درد حالا می تونه درد آپاندیس باشه یا اون دردهایی که نمی شه ازش سخن گفت...

می‌شه بیشتر توضیح بدی؟!
تقریبا نفهمیدم چی میگی...

روزبه شنبه 1 اسفند 1388 ساعت 14:36

be nazare man dard ham mese kheili chizaie dige mitone mofid ia mozer bashe.dardi ke alaaj nadare mozere vali dardi ke alamate behbodie rohie bakhshe
in dar morede har chizi mitone bashe

مرتضی شنبه 1 اسفند 1388 ساعت 14:47

تو که انقد تکثر گرایی چرا فکر می کنی که یک نوع از طبیعت وجود داره. درست گفته ای «درد» انسان رو از طبیعت حیوانی (اصلا بار منفی نداره) دور می کنه و واکنش غریزی انسان رو بر می انگیزه. اما به نظر من باعث طبیعت انسانی (که یک نوع حیوان از جنسی دیگست) رو گاها شکوفا می کنه... این درد حالا می تونه درد آپاندیس باشه یا اون دردهایی که نمی شه ازش سخن گفت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد