من بامدادم
خسته
بی آن که جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرساینده تر نیست،
که پیش از آن که باره برانگیزی
آگاهی
که سایه ی عظیم کرکسی گشوده بال
بر سراسر میدان گذشته است:
تقدیر از تو گدازی خون آلوده در خاک کرده است
و تو را
از شکست و مرگ
گزیر
نیست
ادامه...
بهار جان اگر هر روز کمی بمیری آنگاه تو در آخرین بار هرگز بسیار نخواهی مرد. اخرین بار تنها کمی تا اندکی جا برای مردن خواهی داشت. اگر هر روز کمی از خانه دورتر شوی انگاه برای اخرین بار بسیار دور نخواهی رفت. تنها یک گام دورتر از پیش خواهی ایستاد. اگر هر روز کمی چمدان سفر را ببندی انگاه هرگز بسیار بار نخواهی بست. تنها اخرین پیراهن را در چمدان خواهی گذاشت. اگر هر روز کمی از در خانه به در ایی انگاه خواهی دانست که پا بیرون گذاشتن از خانه مثل نفس های دم و بازدم توست. آنقدر که هرگز انها را حس نمی کنی. همان حسی که اگر تکرار نشود تو هرگز نیستی. اگر هر روز کمی از خانه به در ایی و از خانه دور شوی آنگاه وقت از خانه رفته باشی و بازنگشته باشی. هرگز آخرین گام رفتن را حس نخواهی کرد.هرگز . این همه اضطراب تنها از ان رو به تو وحشتناک حمله می آورند که تو تنها به جای رفتن و بستن چمدان هایت داری گام های نرفته ات را می شماری... حالا به چندمین شماره رسیده ای... قدم های نرفته ات را... در جا زدن هایت را...
میذونی ما هممون تجربه خابگاه رو داشتیم وبرای همین روز اول راحت بود برامون. ولی یادم میاد که این احساس کوفتی رو هر ۲هفته یک بار که تو ترمینال سوار اتوبوس میشدم بیام تهران بعد از ۲ روز خونه بودن داشتم. ولی بعدش هر ۲-۳ ماه که می خاستم برم خونه اصفهان احساس اظطراب داشتم!!
جالبه که همه همینو میگن، یعنی حتی یک نفر هم تجربهی نامشابه اینو نداشته!...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
کدوم خونه؟ کجا میری؟
خب آخرین چمدونو بده یکی دیگه بیاره!
فعلا صداشو درنیار... پیش خودت بمونه...
به هر حال یه روز میری ولی یادت باشه با لباس سفید رفتی با لباس سفید هم بر میگردی مادر!
وای چقدر ترسناک...!!!
..............................دلم گرفت
بهار جان
اگر هر روز کمی بمیری آنگاه تو در آخرین بار هرگز بسیار نخواهی مرد. اخرین بار تنها کمی تا اندکی جا برای مردن خواهی داشت.
اگر هر روز کمی از خانه دورتر شوی انگاه برای اخرین بار بسیار دور نخواهی رفت. تنها یک گام دورتر از پیش خواهی ایستاد.
اگر هر روز کمی چمدان سفر را ببندی انگاه هرگز بسیار بار نخواهی بست. تنها اخرین پیراهن را در چمدان خواهی گذاشت.
اگر هر روز کمی از در خانه به در ایی انگاه خواهی دانست که پا بیرون گذاشتن از خانه مثل نفس های دم و بازدم توست. آنقدر که هرگز انها را حس نمی کنی. همان حسی که اگر تکرار نشود تو هرگز نیستی.
اگر هر روز کمی از خانه به در ایی و از خانه دور شوی آنگاه وقت از خانه رفته باشی و بازنگشته باشی. هرگز آخرین گام رفتن را حس نخواهی کرد.هرگز .
این همه اضطراب تنها از ان رو به تو وحشتناک حمله می آورند که تو تنها به جای رفتن و بستن چمدان هایت داری گام های نرفته ات را می شماری... حالا به چندمین شماره رسیده ای... قدم های نرفته ات را... در جا زدن هایت را...
دقیقا!...
به اولین چمدون فکر کن!
همش تقصیر تواه...
هیچ وقت قضیه رو از دید آخرین چمدون نگاه کردی؟
نه اصلا وقت و توان اینو ندارم که به فکر چمدون باشم...
میذونی ما هممون تجربه خابگاه رو داشتیم وبرای همین روز اول راحت بود برامون.
ولی یادم میاد که این احساس کوفتی رو هر ۲هفته یک بار که تو ترمینال سوار اتوبوس میشدم بیام تهران بعد از ۲ روز خونه بودن داشتم.
ولی بعدش هر ۲-۳ ماه که می خاستم برم خونه اصفهان احساس اظطراب داشتم!!
جالبه که همه همینو میگن، یعنی حتی یک نفر هم تجربهی نامشابه اینو نداشته!...