روزبه باید بینیشو عمل کنه. همین چهارشنبه!!!
دکتر بهش گفته اگه عمل نکنه تا چند سال دیگه به سختی نفس میکشه. همین الانشم روزبه شبا با دهن باز میخوابه. برای همین چارهای جز عمل کردن نداره.
اما موضوع این نیست. موضوع اینه که دکتر بهش گفته از اون جایی که دو تا جای شکستگی داره و محتویات غضروفی و استخونی بینیش بعد از عمل دیگه جایی نخواهند داشت، دکتر مجبوره براشون جا درست کنه و بنابراین، این عمل نمیتونه فقط یک عمل پزشکی باشه، بلکه به طرز کاملا اجباری تبدیل میشه به عمل زیبایی.
و با اینکه دکتر به روزبهی نگران اطمینان داد که یه دماغ عملکردهی سوسولی براش درست نمیکنه و به قول خودش یه دماغ مهندسی شیک منطبق با صورت خودش براش میسازه، اما هنوز هم نگرانی وجود داره. شاید روزبه از این نگران باشه که دکتر نتونه به حرفش واقعا عمل کنه. اما نگرانی من این نیست. نگرانی من اینه که بعد عمل روزبه رو نشناسمش...!
کلا این تغییر بدن چیز غریبیه. یکی از دوستام چند سال پیش ۵۰ کیلو لاغر شد و وقتی ما بعد از مدتها دیدیمش واقعا نتونستیم باهاش ارتباط برقرار کنیم. اون یه غریبه بود با اینکه در اخلاق و رفتار و منش و شخصیت و حتی شوخیهاش کوچکترین تغییری ایجاد نشده بود و حتی صداش همون صدای قبلی بود اما تقریبا هر کاری کردیم نتونستیم باهاش احساس آشنایی کنیم و اون طور که باید ارتباط برقرار کنیم، گرچه همگی نهایت تلاشمون رو برای اینکه اون این موضوع رو نفهمه انجام دادیم.
صورت روزبه تغییر میکنه، صورتی که من ۶ سال تمام با تک تک حرکات ریز و درشتش آشنایی پیدا کردم و کوچکترین تغییراتو توش حس میکنم. حالا روی این صورت آشنا قراره تغییرات بزرگی اتفاق بیفته و این ترسناکه. با اینکه میدونم و به تجربه دیدم که احتمالا حداکثر تا یکی دوسال دیگه روزی میرسه که با دیدن عکسای قدیمی روزبه شوکه میشم و میگم ای بابا چیشد که اصلا زودتر این کارو نکردی؟!....
بعد عمل بینی صدا هم تغییر میکنه ... تولد روزبهی جدید !
وااااااااااااااااای!!!!
شوخی می کنی!!!...............
عوضش من به اندازهء تمام دفعاتی که منو سوژه کرده و بهم خندیده میتونم سوژه کنمش و لذت ببرم!
:)
.....
من از وقتی دنیا اومده اومدم بابا رو با سبیل دیده بودم چند سال پیش اولش که سبیلشو زد و به نظرم عین کوکتل شده بود ،نمیتونستم نگاش کنم....ولی بعد همون بابا شد دوباره...نگران نباش فکر کنم تغییر میکنه ولی خوشت میاد ازش
خودمم همینجوری فکر می کنم ...:)
:///////////////////////
خیلی کوچیک بودم که ناعمه از یه بلندی افتاد و چشمها و کلا صورتاش ورم کرد و قیافهاش کلی عوض شد. از لحظهای که دیدماش تا مدتها بعد که خوب شد، هر روز مینشستم و با حسرت به عکسای قدیمیاش نگاه میکردم، یه هوا گریه میکردم و از خدا ناعمهی خودمو میخواستم. تا زمانی هم که کاملا خوب شد نتونستم چهرهی تغییر کردهاش رو بپذیرم...
با این که تجربهی آدمهایی که این جراحی رو میکنن نشون میده که ظاهرا بعد از مدتی عادی میشه همه چی، ولی خیلی اتفاق عجیبی قراره بیفته ... به خصوص این که دماغ روزبه بخش خیلی مهمی از صورت و بلکه شخصیتاش اه آخه!!
دقیقا...!
؛)
بهار جان تو از خودت می ترسی. درست مثل نقاشی که یک اثر نفیس میکشه و دیگه دست به قلم و رنگ نمی بره. می ترسه نتونه دوباره چیزی مثل اونو خلق کنه. نقاش چیره دست هر بار چیزی میکشه متفاوت از قبلی ولی باشکوه مثل قبل . او در تنوع خلاقش نقاش میشه نه در چسبیدن به یک تابلوئی که تکرار نمیشه. تو برای ادامه زیستن باید بر این حس ناتوانی مرموز غلبه کنی. مثل نلتوانی در برقرای ارتباط با دوستی که لاغر شده بود. در واقع شما لاغر شده بودید. لاغر در درک دوباره یک انسان در حال تغییر. و گرفتار در یک نقش ایستا و بی تحرک.
...
میفهمم!
منو تغییر دیوانه ایییییییییییییی.
؛)
به روزبه
شما هم داداش دیگه رفتی قاطی بینی عملی ها... این قصه ها رو هم به بهار بگو در نیاره... به قول مانا چه سوژه ای بشی تو...
بهار جان تجربه برف در دوسوی یک پنجره بسیار نزدیک هم است فقط فاصله اشان یک نوار بلوری شفاف است. نواری صاف و ندیدنی که امکان دیدن را به نهایت می رساند و در همان حال ادراک سرمای پشت پنجره را به سمت صفر می کشاند. چاره کار گذشتن از این دیوار بلور و آن پنجره خیال انگیز هم نیست. اگر تو همان سرما را از سر شب تا ته صبح عریان و بی بالاپوش تحمل نکنی و امیدت را - به این که این فقط یک تجربه است و بعد در صبحگاهی شفا بخش همه آن دردها را در کنار شومینه ای گرم به یک تجربه لذت بخش تبدیل خواهی کرد - از دست ندهی نخواهی فهمید سیاه شدن انگشتان در برف های سپید به چه معناست. درد _ زیستن در این تلخی بی انتهای ناامید کننده است. تجربه است. تجربه ای که باید آن را خودت تجربه کنی.کلمات تو را دور می کنند. تو را می فریبند. در تو توهم سلامت می رویانند.باور کن بهار جان از پشت پنجره عبور هیچ نسیمی را نمی توانی درک کنی. چه رسد به درد. من در شبی تابستانی سرمائی خشک را در کویر تجربه کردم. روزش بالای چهل درجه و شبش زیر صفر بود. من با یک تی شرت تا صبح راه رفتم. با چشمانی که میل به مرگ داشت و امید به دیدن صبح را باور نداشت. هنوز خاطره اش در من مرگ می زاید.آن را چگونه می توانم گفت که تو بدانی تجربه مرگ و دردی چونان چگونه است.
...
خوشحال میشم اگه به سیاره کوچیک من سری بزنی
دماغ عمل که این حرفا رو نداره
حالا چی شد؟ خیلی عوض شد؟
آره خداییش... میشه گفت کلا یه تیپ دیگه شد اصلا...