خانه دار





دیروز تحقیقا یکی از عجیب ترین روزهای زندگیم بود.


اولین روز زندگی تو این خونه (به قول روزبه پناهگاه) رو شروع کردم. از صبح که پا شدم تعجب کردنام شروع شد. صبح به عادت همیشگی مقدار زیادی چایی درست کردم و بعد که یه لیوان ازشو  با صبحونم خوردم فهمیدم که ابدا لازم نبود که این همه چایی درست کنم، چون اینجا دیگه خبری از یه خونواده ی 4 نفره و یک مامان دم به دقیقه چایی خور نیست. زیر گازو خاموش کردم ، پیش بندمو بستم و افتادم به جون خونه و تصمیم گیری های اولیه برای اینکه جای هر چیزی تو خونه مشخص بشه. لباسا، کفشا، مدارک، سی دی ها، لوازم کامپیوتر، لوازم شخصی خودم، کتابام، کاغذای مربوط به دانشگاه،داروها و تمام خرت و پرتای دیگه ی خونه.

بعد به فکر این افتادم که آدم در این زندگانی به غذا خوردن هم نیازمند است و یخچال ما کاملا خالیه. بنابراین یه کاغذ و خودکار برداشتم و نشستم به فکر کردن که تو یخچال خونه خودمون معمولا چیا داشتیم. کلی طول کشید تا بتونم تک تک مواد ضروری رو به یاد بیارم و لیستمو کامل کنم. بعد زنگ زدم به بازارچه ی شهرکمون و کلی خرت و پرت و حبوبات و پنیر و ماست و تخم مرغ و رب و سیب زمینی و پیاز و  میوه و گوجه و خیار و هویج و کاهو و آبلیمو و روغن و ادویه جات و ماکارونی و پودر ماشین لباسشویی و دستمال توالت و شامپو و  ... سفارش دادم و بعد که اینا رو آوردن مدت خیلی زیادی طول کشید تا جابجاشون کنم و میوه جات و باقی رو بشورم و بذارم توی یخچال. تازه می فهمیدم که مامانم طفلکی چرا همیشه تو آشپزخونه بود و چرا کارای خونش هیچ وقت تمومی نداشت...

در عین همه ی این کارها وسواس شده بودم که جایی رو کثیف نکنم، چون قبل از اینکه وسایلمون رو بیاریم اینجا یه کارگر اومده بود و همه جا رو عین دسته ی گل تمیز کرده بود و من می دونستم که اگر خونه رو کثیف کنم عمرا نمی تونم مثل اون همه جا رو دوباره تمیز کنم. بنابر این به محض اینکه جایی کثیف یا نامرتب میشد، همون آن تمیز و مرتبش میکردم.

بعد از این کارها نشستم به خوندن بروشورهای وسایل برقی خونه و برای اولین بار ماشین لباسشویی رو روشن کردم و کلی از صدای دکمه هاش ذوق کردم و همین طور از اینکه بعد از تموم شدن کارش یه آهنگ بامزه و لطیف پخش می کرد.

همه چیز به طرز عجیبی تعجب آور بود. همه ی کارها و حس های جدید، من کیم؟ اینجا کجاست؟ چرا باید با مامانم تلفنی حرف بزنم و چرا مسئولیت همه چی با خود منه؟...

ناهار یه نیمرو درست کردم و با برنجی که از غذای رستورانی دیروز مونده بود خوردم. بعد از یه چرت کوتاه بلند شدم و عین یک خانوم خانه دار بانمک سبدمو دستم گرفتم و رفتم بازارچه تا نون بربری خاش خاشی و خرت و پرتایی که لازم داشتم از جمله جای اسکاچ، پادری، شیشه شور، آب پاش، استامینوفن، سه راهی، لامپ و ... رو بخرم. بعد هم اومدم خونه و عین یک خانوم نمونه تمام خونه رو مرتب کردم. یه سبد میوه ی زیبا درست کردم، چایی گذاشتم و منتظر رسیدن همسرم شدم. 

بعد هم روزبه رسید و با هم به سلامتی اولین روز زندگی مشترک چیپس و ماست :) خوردیم و بعدشم شام دونفره ی نون و کالباسی... بعد از شام هم افتادیم به جون خرت و پرتای روزبه تا اونا رو هم جابجا کنیم.

خلاصه که نمی دونین چه خاله بازی ای داشتم دیروز و چه احساسات جدید و جالبی رو تجربه کردم.

الان به کتابخونه اتاق من بین تمام اون کتابای آکادمیک روانشناسی یه کتاب دو جلدی بانمک اضافه شده که خداییش بدجوری تو چشم میاد:


هنر آشپزی

رزا منتظمی



نظرات 13 + ارسال نظر
درسا یکشنبه 29 فروردین 1389 ساعت 15:31

نتونستم پس از خوندن این پست بهت نگم مبارکه!!! و یاد اون دوران رفتن بیرون با تو و روزبه نیوفتم..........
یه جایی خوندم دوست داشتن قدرت بیشتری داره از ......شاید من هم تجربه اش کنم و به این فکر نکنم که ای بابا چی شد که این شد با این دوستان
به امید بهترین لحظات با هم بودنتان

درسا جان...
خیلی خوب شد که نتونستی نگی مبارکه... و فکر کنم شاید خیلی بهتر هم باشه اگر بتونی تمام حرفایی که تو دلته رو بهمون بگی، رک و صادقانه!...

کاوه یکشنبه 29 فروردین 1389 ساعت 23:33 http://dar-ayeneh.blogsky.com

خرید کردنات شبیه تنها در خانه ۱ شد.
از این پست کلن میشه نتیجه گرفت در خانه ی پدری(که همه ی کارهاش رو مادر انجام میده اما میگن پدری) دستهات به رنگ های سیاه و سفید حساسیت داشتن. آیا این طور است؟
در ضمن به دلایل صنفی-جنسیتی خیلی مایلم اندکی از زاویه دید روزبه هم روایت این روزهاتون رو بنویسی. می تونی باهاش مصاحبه نه چندان عمیقی بکنی، وبلاگتم متنوع تر میشه.

جالبه... شاید اجراش کردم :)

مانا دوشنبه 30 فروردین 1389 ساعت 04:54

من عاشق اون"منتظر رسیدن همسرم شدم"تم
:**
جای ما خالی که بیایم خونهء تو و همسرت مهمونی:))

خیلییییییییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 30 فروردین 1389 ساعت 11:05

خوبه، مطمئن باش دیگه وقتی برای افسردگی پیدا نمی کنی :)

خدا کنه!

بیژن دوشنبه 30 فروردین 1389 ساعت 11:49

خوشبخت بشی....
حالا وبلاگت میشه تجربیات یک روانشناس افسرده و خانه دار

آره جالبه :)

درسا دوشنبه 30 فروردین 1389 ساعت 14:34

از زدن حرفای تکراری هیچی گیر هیچکس نمیاد.......به حرفا و اتفاقهای جدید فکر کن....مبارکه

فکر کنم خودتم موافق باشی رکی و صادق بودن از خصوصیاته منه

:)...

سیما دوشنبه 30 فروردین 1389 ساعت 14:57

خوشحالم که خوشحالی...
با بهترین شادباش ها و آرزوها...

اسکندری دوشنبه 30 فروردین 1389 ساعت 22:43

زندگی که با گوج..............ه فرنگی شروع بشه به جی ختم ب.................شه!
مبارک بشه زندگی نو. استقلال و دغدغه های بکر...

روزها... سه‌شنبه 31 فروردین 1389 ساعت 01:49 http://mahjour-weblog.blogsky.com/

نمیدونم چی بگم!، اصولن آدم وقتی ازدواج نکرده فکر میکنه اگه ازدواج کرد زندگیش با بقیه خیلی فرق داره! حالا این جدا کردن از کجا نشات می گیره بماند... ولی بعد که رفتی سر خونه زندگی مشترک خودت تازه میفهمی هیچ فرقی با بقیه نداره، روال همونیه که همه طی میکنن، تازه میفهمی مثلا خرید نون بربری چقدر مهم بوده و تو نمیدونستی که انقدر مهمه! یک کلام جهان بینی ادم گند زده میشه توش!!...
راستی از دست دادن دوران تجرد رو صمیمانه به تو و روزبه تسلیت میگم! واسه تاهل هم برای اینکه دلت نشکنه میگم مبارکه! الانم زیاد اینجا نشین پاشو برو یه سر به غذای روی گاز بزن، سوخت!
آهان یه چیز دیگه تا یادم نرفته این کاوه هم بد جور خاله زنکه ها!! :))) آقا چی کار داری روزبه چی فکر میکنه روز اول زندگی مشترک! میخوای اختلاف بندازی بین این دو تا D: برو خودت متاهل شو ببین مردا چی فکر می کنن!! :))

پنجره سه‌شنبه 31 فروردین 1389 ساعت 14:02 http://pnb.blogsky.com

عجب سرگذشتی داشتی کل علی!

کاوه سه‌شنبه 31 فروردین 1389 ساعت 18:04 http://dar-ayeneh.blogsky.com

برای یوسف:

برادر عزیز، ما به همه ی مسایل از زاویه ی علمی و در راستای تفهم بیشتر انسانها و بین الاذهانیت نگاه می کنیم. مدارکشم موجوده.
اومدیمو روزبه یه نکته ای گفت که من اصلا از خیر ازدواج بگذرم. اصن خودت واسه چی تسلیت گفتی روحیه بچه رو خراب می کنی اول زندگیش....؟

من پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1389 ساعت 15:32

خیلی مبارکهههههههههههههههه
ولی چی شد که یهو شروع شد؟.......پس باید بیایم پیشتون.......آخی ولی بی مانا و بهادر نه......بذار اونام بیان .....................
به هر حال ................همیشه شاد باشین و عاشق

حالا توضیحات لازم رو بعدا عرض میکنم ؛)

س جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 15:01 http://www.somayemakian.persianblog.ir

خانه دار فقط خانه را نگه نمی دارد
راستی چه کسی حودش را نگه دارد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد