بلاخره اشکهایم سرازیر شد...
بلاخره این بغض یکساله ترکید....
و چنان دردمند و عمیق بود که تمام صورت و گردن و شانه هایم را بدرد آورد.
درست بعد از انتخابات پارسال بود که بهت عجیب ناشی از دیدن آن وقایع بعد از چند هفته جایش را به یک بی حسی و سکون ذهنی فراگیر داد و من ناگهان تبدیل به یک مجسمه متحرک شدم.
این را خودم بهتر از هر کس دیگری میفهمیدم....
امروز بعد از یک سال بلاخره توانستم با تمام وجود به حال بدبختی خودم،مردمم و سرزمینم تا آنجا که جان دارم گریه کنم و ضجه بزنم...و تازه بعد از آن همه ضجه و اشک بود که آرام آرام یک نقطه شفاف و نورانی از امید در اعماق دلم پدیدار شد....
از کریس دی برگ نازنینم که تا آنجا که یادم می آید همیشه صدای انسانیت و شرافت جهان بوده به خاطر اینکه امروز این بغض یکساله را ترکاند عمیقا ممنونم. همیشه به خاطر آوازهایش از او ممنون بوده ام و این بار بیشتر...
آهنگ زیبای کریس دی برگ که به ندا تقدیم شده است را بخوانید و بشنوید:
همیشه احساس تنهایی میکردم... همیشه...
همیشه احساس غریبگی می کردم... همیشه....
خود را به این مردم متعلق نمیدانم... از من نیستند و من نیز از آن ها.....
وقتی کنارشان قرار میگیرم اذیت میشوم و آن ها را هم اذیت می کنم (بی آنکه بفهمند که من منشا اذیتشان هستم اذیت می شوند)
تلاش هایم هم ثمری ندارند... اذیت های دوجانبه به قوت خودشان باقیند...
وقتی این ها را می بینم تنها حسی که به من دست می دهد فرار است.. فرار از اینجا، از این شهر، از این جهان، از خودم....
از خودم.. از زندان نا امن درون خودم....
دلم آرامش میخواهد...و رهایی... یک نفر بیاید من را از دست خودم نجات دهد.... این منِ من دارد مرا خفه میکند...خدایا!...
هیچکس تاکنون به اندازه ی من به من ظلم نکرده است و هرگز کسی به اندازه ی این من تمام اجزای وجودم را به سلاخی نکشیده است...
مگر میشود خدایا؟؟؟
حتما باید راهی باشد... حتما راهی هست...
راهی به سوی رهایی... به سوی آزادی.....
شاید یک جایی باشد، شهری باشد.... گروهی مردم که من به آن ها متعلق باشم... شاید باشد...شاید در جای دورافتاده ای از این جهان من همراهان حقیقی خودم را بیابم.. مردمانی که مرا می فهمند و من آن ها را می فهمم... مردمانی که مرا اذیت نمی کنند و از من اذیت نمی شوند..مردمانی که پیش از این میان دیگران احساس تنهایی و غریبگی میکردند.... مردمانی که از دست من خودشان به سطوح آمده اند... مردمانی که چون من به دنبال رهاییند... و مردمانی که دور هم گرد آمده اند تا برای شفای درد مشترکشان راهی بیایند...
دیروز بعد از گذشت دقیقا یک ماه از ترک خانه پدری، چندمین فاز افسردگی من در طی سال های گذشته با شدتی مضاعف بهم حمله کرد...
تکاپوهای اولیه و سرشلوغی ها برای شروع زندگی مشترک تقریبا به پایان رسیده و حالا دوباره علی مونده و حوضش... و حالا دوباره منم و خالی این زندگی نکبتی با تمام قواش...
روزبه صبحا میره و تا شب که بیاد من توی این خونه، تک و تنهام... شب هم که میاد اینقدر خسته ست و مدت زمان باهم بودنمون تا وقتی که بخوابه عملا اینقدر کوتاهه که احساس میکنم توی این خونه دارم تنها زندگی میکنم و روزبه هم شبا یه سری بهم میزنه... عین یه زندانی که شبها ملاقاتی داشته باشه...اقلا خونه ی خودمون که بودم یه آدمایی توی خونه راه میرفتن و نفس می کشیدن و من اینقدر تنها نبودم...
دوباره آدما رو نگاه میکنم، دوباره تعجب میکنم از انگیزه ها و انرژی های غریبی که توی وجودشون برای زندگی وجود داره.. تعجب میکنم از خنده های از ته دل... از بالا و پایین پریدن هاشون... از اینکه اینقدر میتونن خوشحال باشن و برای ادامه ی زندگی و لذت بردن از اون انگیزه های قوی داشته باشن...خدایا من چرا اینجوری شدم؟... کو اون بهار شاد و سرحال؟... کو اون دختر پرانرژی و پر انگیزه؟... کجاست اون من دیروز عاشق زندگی؟...
دیروز دیدم که انگار پر کردن خالی وجودم رو دارم کم کم از روزبه طلبکار میشم و کم کم اونم انگار داره باورش میشه که این وظیفه ی اونه که منو خوشحال کنه و زندگی رو برای من لذت بخش کنه و منو از این افسردگی دربیاره... و اگر من خوشحال نیستم این تقصیر اونه...روزبه در نهایت صحت و سلامت یک جوون 30 ساله با انگیزه های معمول یک زندگی سالم، مثل دیگران داره زندگیشو میکنه و این اتفاقا منم که با روح پژمرده ی خودم دارم زندگی سالم و سرحالشو بی رنگ و روح میکنم و تمام خوشحالی های طبیعیش رو هم ازش می گیرم....
برای هزارمین بار افتادم به این فکر که بلاخره چه خاکی باید تو سرم بریزم؟... با این افسردگی لعنتی چیکار باید بکنم؟؟؟
یکی از مهم ترین نتایجی که گرفتم اینه که به محض اینکه یه کم سرم خلوت میشه افسردگی با قدرت تمام خودشو میکوبه به طاق وجودم...
و حالا این وسط دو تا تئوری پیش میاد:
1- افسردگی همان علف هرزی است که در ذهن خالی می روید. ذهنتان را همواره پر نگاه دارید تا افسردگی هیچ گاه نتواند به آن حمله کند.
2- پر کردن ذهن و شلوغ کردن سر، تنها فرار از افسردگی است و درمان آن محسوب نمی شود.به منظور ریشه کن کردن افسردگی می باید راهی اساسی تر در پیش گرفت.
این دوتا تئوری هردوتا میتونن درست باشن. اما تئوری دوم فعلا برای من راه به جایی نبرده... حدود یک ساله که دارم روانکاوی میشم و هنوز هیچ اثری از درمان نیست...
نمیدونم چرا دلم میخواد تمام احساساتی که در پروسه ی جدایی از خونه ی پدری تجربه میکنم رو به ترتیب اینجا ثبت کنم:
الان مدتیه که احساس بیخانمان بودن بهم دست داده...
خونهی پدری عملا دیگه خونم نیست، اما اینجا هم هنوز خونهی واقعیم نشده...
میدونم که زمان میبره و میدونم که به زودی اینجا رو خونهی خودم می دونم، یعنی جایی که به طور کامل توش احساس جا افتادگی و آرامش کنم.... خونه به معنای جایی که آدم همیشه بهش برمیگرده... اما هنوز اینجور نشده به طور کامل... بعد از دو روزی که به خاطر ماجراهای عروسی یکی از فامیل ها دوباره خونهی مامان اینا تلپ شدیم، نمیفهمیدم که چرا باید به این خونه برگردم... میدونستم که اونجا دیگه خونم نیست اما احساس نمیکردم که اینجا هم جاییه که من باید بهش برگردم...
احساس خیلی بدی بود، احساس بی خانمان بودن، احساس از اینجا رونده و از اونجا مونده بودن.... احساس مکان امن و آرامش نداشتن...
حال خوشی نبود واقعا...
الان حالم بهتره اما هنوز هم توی این محیط جدید با همه ی وظایف و نقش های جدیدی که برام تعریف میکنه،احساس غربت میکنم. این احساس ها خیلی شدید نیستن اما وجود دارن و من باید باهاشون کنار بیام...
همین!... و دیگه عرضی نیست!...
یکی از سوالات معمول مادرها پشت خط تلفن اینه که چطور باید اتاق خواب کودک رو از خودمون جدا کنیم و کودک رو وابداریم که شبها تنهایی توی اتاق خودش بخوابه؟
و جوابهای معمولی که ما میدیم اینه که اتاق خواب کودک باید مورد علاقش باشه. بنابراین سعی کنید در مورد انتخاب وسایل، دکور و پرده از نظر خود کودک استفاده کنید و شبهای اول هم اگر کودک راضی نشد که تنها توی اتاق خودش بخوابه، بهتره که شما توی اتاق اون بخوابید و نگذارید که اون توی اتاق شما بخوابه و ...
***
من در سن ۲۷ سالگی وقتی خواستم وارد خونه ی جدیدم بشم و خونهی پدریمو ترک کنم، تمام وسایل خونهی جدیدم رو طبق سلیقهی خودم انتخاب کردم و چند روز قبل از اینکه جدا بشم یه روز دیدم که ناخودآگاه دارم به مامانم میگم:«فکر میکنم روزای اول احتیاج دارم که شما خیلی زیاد اونجا باشید...»