یک تشکر

می‌خواستم یادداشت دیگه‌ای بذارم، اما دغدغه‌ و حس این لحظم چیز دیگه‌ایه...


ماجرای راه‌اندازی این وبلاگ هم مثل خیلی از ماجراهای دیگه، بعد از اتفاق افتادن، کارکردهای جالب‌تر خودشو بهم نشون داد. وقتی به نوشتن فکر کردم، ذهنیتم فقط نوشتن بود و حتی از اول به وبلاگ فکر نکرده بودم و می‌خواستم یه دفتر بردارم و این چیزا رو هر وقت به ذهنم رسید توش بنویسم. اما بعد فکرم عوض شد و تصمیم گرفتم تو وبلاگ اینا رو بنویسم که دیگران و دوستانم هم در جریان احساسات و فکرام قرار بگیرن.

به تنها چیزی که فکر نکرده بودم، بازخوردها بود و اینکه این بازخوردا میتونن به خودی خود کلی تاثیر داشته باشن.

هیچ فکر نمی‌کردم بازخوردا و حرفای دوستام اینقدر تکون‌دهنده باشه و اینقدر بتونه خودمو به خودم نشون بده، فکرمو عوض کنه، زاویه دید جدیدی رو بهم نشون بده...

واقعا که چه سرمایه‌هایی هستن دوستای آدم و چه‌قدر می‌تونن تو زندگی آدم مهم باشن.

ازتون ممنونم. از همتون. از تک تکتون که اینجا اومدین و حرف زدین.. تو وبلاگی که اصلا معلوم نیست عمرش چقدره و تا کی ادامه پیدا میکنه...:


از روزبه که اگر نقش حمایتیش نبود،شاید نمی‌تونستم به حرفای بقیه درست گوش بدم و ضربه‌های کلامی رو تحمل کنم...

از مانا و نامیه که حقیقتا دو تا دوست واقعی هستن برای من توی این دنیا و نظراتشون همیشه عمیق و مهم و تاثیرگذاره...

از دکتر اسکندری و کامنت‌های بی‌نظیر و تکون‌دهندش که واقعا عالی بوده برام...

از مرتضی و پست فوق‌العاده و تاثیرگذاری که توی وبلاگش گذاشته....

و از همه‌ی اونایی که اینجا نظر دادن و منو واقعا به خودم نشون دادن...


فقط احتیاج داشتم که از همتون تشکر کنم.

  واقعا ممنونم دوستان!

واکنش‌های دیگران به فرد افسرده (۳)

تو که خودت روانشناسی پس چطور افسرده شدی؟!...


این واکنش سوم که البته فقط به «روانشناسان» افسرده نشون داده میشه ، دیگه از اون حرف‌هاست...!!!

اینکه بعضی از افراد انتظار دارند که یک روانشناس، نماد یک انسان سالم باشه و در طول زندگی خودش، هیچ نوع تجربه‌ای در زمینه‌ی مشکلات روانشناختی نداشته باشه، درست مثل اینه که انتظار داشته باشیم یک پزشک هرگز در طول عمر خودش دچار بیماری نشه و به طور مداوم سالم و سلامت باشه.

فرق یک پزشک با مردم عادی اینه که اون علائم بیماری رو می‌شناسه و به علت داشتن این آگاهی‌، در صورت مبتلا شدن به بیماری، احتمالا در اسرع وقت اونو شناسایی می‌کنه و درصدد رفع و درمانش برمیاد و همین‌طور یک پزشک ممکنه به علت آشنایی داشتن با علل بروز بیماری گاهی بتونه احتمال ایجاد برخی از بیماری‌ها رو در خودش کمتر کنه، اما این احتمالات هرگز به صفر نمی‌رسن. این مسئله عینا در مورد روانشناسان هم صادقه و علت دیدن طیف گسترده‌ای از دانشجویان روانشناسی به عنوان درمانجو در کلینیک‌های رواندرمانی و مشاوره هم احتمالا به این علته که این دانشجویان بیشتر از مردم عادی قادر به شناسایی مشکلات روانی خودشون هستند و بنابراین به مراتب بیشتر از اون‌ها به ضرورت این مراجعات آگاهی دارند.

در نظر بگیرید اگر از دوران کودکی هر وقت دچار مشکل یا بیماری‌ جسمانی شده بودید، والدینتون ضرورتی برای بردن شما پیش یک پزشک متخصص احساس نمی‌کردند. حالا وضعیتتون چجوری بود؟...

قاعدتا اگه هنوز زنده بودید و نفس می‌کشیدید، تو همین سن و سال جوونی مثل پیرمردها و پیرزن‌های ۹۰ ساله دچار انواع امراض و ناراحتی‌های فیزیولوژیکی بودید.

این امر کاملا می‌تونه در مورد مشکلات روانشناختی هم صادق باشه. ما همگی دارای مشکلات طولانی‌مدت و تلنبار شده‌ای از دوران کودکی خودمون هستیم که تا حالا فرصت رسیدگی به اون‌ها را پیدا نکردیم و حتی شاید ضرورتش رو هم حس نکردیم چرا که چنین فرهنگی برای مراجعه‌ به روانشناس در طول دوران رشد ما وجود نداشته و هنوز هم چندان وجود نداره. بنابراین عجیب نیست که بخش اعظم دانشجویان روانشناسی بعد از گذروندن دوران تحصیل، ضرورت مراجعه به روانشناس رو احساس می‌کنند، در حالیکه بسیاری از مردم علی‌رغم داشتن مشکلات حاد روانی، حتی از نعمت آگاهی داشتن به وجود چنین منبع کمکی محروم هستند و حتی نمی‌دونند مشکلی که دارند، یک مشکل روانیه و بنابر این میشه برای حلش از یک روانشناس کمک گرفت...

به موازات اینکه یکی از بزرگترین آرزوهام توانمند شدن هرچه بیشتر علم روانشناسی برای کمک به آدم‌هاست، همین‌طور هم در آرزوی روزی هستم که هر کودکی وقت تولدش تو خونواده‌ای دنیا بیاد که اون خونواده قانونا، رسما و به طور مرسوم علاوه بر پزشک، دارای یک «روانشناس خانواده» باشه...!    

واکنش‌های دیگران به فرد افسرده (۲)

کمی‌نگری، مقایسه و نصیحت


با معلم آواز من حمید پناهی همتون به خوبی آشنایی دارین، چون این آدم همون کسی بوده که بالای سر ندا آغاسل‌طان داد میزد و می‌گفت: «ندا بمون...!!»... لازم به توضیح نیست که بگم این آدم از اون روز تا حالا درگیر چه جور ماجراهایی بوده و چقدر عذاب کشیده.... از صحنه وحشتناک مرگ ندا در آغوشش تا بازجویی‌های متعدد (بیش از ۳۰ بار)، ممنوع‌الخروج شدن خودش و خونوادش، آزارها و تهدیدهای مداوم و بعد از همین عاشورای اخیر ،دیگه تهمت قتل ندا و دستگیری دوبارش و ....


بنابراین ابدا تعجب‌آور نیست که وقتی من هفته‌ای یه‌بار با روحیه‌ای افسرده وارد کلاس می‌شم و همین اواخر که دیگه به زور از دهنم حرف کشید و فهمید که حال روحیم خوش نیست، واقعا براش قابل درک نباشه که چرا اون بعد از همه وقایعی که از سر گذرونده می‌تونه همچنان به زندگیش ادامه بده و هر روز سر کلاسای آواز و پیانوش طبق معمول به فکر فالش‌خوندن و سر ضرب نبودن نت‌ها باشه، اما منی که هیچ‌کدوم از این مشکلات رو نداشتم، باید افسرده باشم و نتونم مثل اون قوی برخورد کنم، اصلا عجیب نیست که این آدم منو تحقیر کنه، از دستم عصبانی بشه و هربار با کلی تعجب منو نصیحت کنه.

و اینا همه به این دلیله که اینجا مسئله‌ی کمی‌نگری در مورد برخورد با بیمار افسرده پیش میاد:


من از تو بیشتر عذاب کشیدم پس => من باید افسرده‌تر از تو باشم.


و وقتی این قانون جواب نمیده، واکنش‌های دیگران به فرد افسرده تبدیل میشه به خشم، تحقیر، عدم درک و یک مشت نصیحت بی‌فایده که هیچ منفعتی جز آزار براش ندارن و مثل بمباران هم رو سرش فرود میان. دیگران نمی‌فهمن که همون‌قدر که اونا از میزان واکنش روانی بیمار به وقایع بیرونی متعجب می‌شن، خود بیمار هم متعجبه. خودش هم نمی‌دونه و نمی‌فهمه که چرا واکنش‌های روحیش بیشتر از حدیه که باید باشه و خودش هم بارها همین نصیحت‌ها رو برای خودش تکرار کرده: « ببین پناهی رو...ببین چقدر زجر کشیده.... ببین اما چقدر از تو قوی‌تره...ببین!...یاد بگیر!...»... اما این نصیحت‌ها چه از طرف یک منبع بیرونی باشه چه از طرف منبع درونی، بی‌فایده‌ست... چون اصلا قضیه اینقدر کمی و مقایسه‌ای نیست، اصلا اینقدر شناختی، آگاهانه یا ارادی نیست و راه درمانش هم ابدا از جنس نصیحت کردن نیست.


«باید قوی باشی، نباید تخلیه‌ی انرژی بشی، باید فکرتو عوض کنی، باید بی خیال‌تر بشی... اینقدر فکر نکن بهار!...ببین صدات در نمیاد، برای اینکه روحت افسرده‌ست، برای اینکه یه چیزی در درونت نمیذاره صدات بیاد بیرون... اینجا کنار پیانو دیگه نمیتونه فیلم بازی کنی، درونیاتت اینجا رو میشن، اینجا مثل پایان‌نامه و دانشگات نیست که بتونی کاراتو پیش ببری بدون اینکه مشکلی برات پیش بیاد، با روح افسرده نمی‌تونی اینجا آواز بخونی، تو باید فکرتو تغییر بدی...»


اینا جملاتیه که هر هفته از دهنش می‌شنوم و می‌دونم که حتی اگر خودمو بکشم تا براش توضیح بدم که «بعد از عاشورا وقتی دیدم که ماشین نیروی انتظامی از روی آدما رد میشه، نمی‌تونستم وایسم تو خونه، تمرین سولفژ و آواز کنم» ، اون نمی‌تونه بفهمه، چرا که منو با خودش مقایسه می‌کنه که بعد از عاشورا یه دور دستگیر شده، اما هنوز و هر روز میاد سرکارش می‌شینه و آواز و پیانوشو درس میده...

واکنش‌های دیگران به فرد افسرده (۱)

تو اگر افسرده‌ای پس چطور اینقدر می‌خندی؟!...


بدبختی افسردگی خفیف (و احتمالا حتی افسردگی متوسط) اینه که دیگران در حالت معمول (بدون اینکه براشون توضیح بدی)، به هیچ وجه نمیتونن از حالت‌های درونی تو آگاه بشن و ابدا نمی‌تونن حدس بزنن که تو ممکنه افسرده باشی. یعنی در واقع نمی‌تونن باور ‌کنن که تو در عین اینکه می‌تونی بیای و بری، کارای معمول زندگیتو بکنی، آرایش کنی، لباس خوب بپوشی، کلاس موسیقی بری، با همه شوخی کنی و غش غش هم بخندی، می‌تونی از درون واقعا افسرده باشی. چون اساسا از بیرون تفاوت بین خندیدن و خوشحال شدن با «شادمانی و رضایت درونی و اصیل» نمود زیادی نداره. من لحظات زیادی پیش میاد که بخندم، شوخی کنم و از یه چیزی خوشحال بشم، اما هیچ‌کدوم از اینا باعث نمیشه که من اون رضایت درونی که قبلا واقعا در من وجود داشت رو الان بتونم احساس کنم.

البته من با این شعار قدیمی که «آن که می‌گرید یک درد دارد و آن‌که می‌خندد هزار و یک درد» موافق نیستم. من فکر می‌کنم که این رابطه اساسا اینقدر خطی نیست و رابطه‌ی کاملا مشخصی بین میزان خندیدن و خوشحال بودن در لحظات، با شادمانی اصیل لزوما میتونه وجود نداشته باشه، یعنی در واقع هم میشه که  هیچ‌کدوم از این دوتا علت اون یکی نباشن و هم میشه که باشن و هم میشه حالت دیگه‌ای وجود داشته باشه، اینکه هر دوی این‌ها معلول یک علت سوم ناشناخته‌ی دیگه باشن (یعنی به زبان آماری: با هم ارتباط همبستگی داشته باشند).

نمیخوام وارد این بحث جانبی بشم که اساسا خود خنده و شوخی هم تحت شرایطی ممکنه ناشی از اضطرابی باشن که می‌تونه بی‌ارتباط با حالت‌های افسردگی نباشه. اما موضوع اصلی در این بحث اینه که در هر صورت این عدم درکی که گاها از طرف دیگران در مورد این قضیه اتفاق می‌افته، برای فرد افسرده خوشایند نیست. حتی گاهی تلویحا متهم میشه به اینکه داره ادا درمیاره و یا مشکلاتش رو بزرگ‌نمایی می‌کنه. جالب اینجاست که من به عنوان یه فرد افسرده خودم خوب می‌دونم که احساسات ناخوشایند و غمگینانه‌ام با علل ظاهری‌شون تناسبی ندارن و بیشتر از اونی هستند که به طور طبیعی باید باشن و اتفاقا همین عدم تناسب هم دقیقا ماهیت پاتولوژیک احساساتم رو به من نشون میده، اما فعلا و در حال حاضر کاریشون نمی‌تونم بکنم. یعنی نمی‌تونم به خودم بگم «چرا بیش از اندازه‌ای که باید،ناراحتی؟...خوب نباش!»... یعنی در واقع این جمله‌ی دستوری چه از جانب خودم به خودم گفته بشه و چه از جانب دیگران و در هر شکل و شمایلی که گفته بشه، بی‌فایده‌ و حتی تا حد زیادی آزاردهنده‌ست. اگر برطرف شدن افسردگی به سادگی گفتن یا شنیدن یک جمله بود، اساسا مقوله‌ای به نام «درمان» افسردگی مطرح نمی‌شد. موضوع اینه که سوال درست در اینجا «چرا» نیست، بلکه «چگونه» است و همین موضوعه که روانشناسان دنیا سالیان سال که باهاش دست و پنجه نرم می‌کنند، درس می‌خونن، کارآموزی می‌کنن، پژوهش می‌کنند و کلی زحمت می‌کشن تا بتونن یاد بگیرن که چگونه باید یه فرد افسرده رو درمان کنند.      

کمیت و کیفیت افسردگی من

فکر می‌‌کنم افسردگیم حالا دیگه حالت جدی‌تری به خودش گرفته و اگرچه تست بک، «افسردگی خفیف» رو نشون میده که احتمالا درست هم هست، همین میزان کافیه تا من نشانه‌های یک بیماری روانی و همین طور گاها (معمولا شب‌ها و روزهای تعطیل)، یک درد شدید روحی رو در درونم حس کنم. البته واضحه که همین‌که میتونم الان اینجا بنویسم و کلا همین‌که تو زندگیم هنوز یه سری انگیزه ها برام باقی مونده نشون دهنده اینه که افسردگیم حتی به حالت متوسط هم نرسیده و البته امیدوارم که هیچ‌وقت هم نرسه.

مهم‌ترین حالتی که تجربه می‌کنم، سردی روحی و بی‌‌انگیزگیه. این بی‌‌حسی و ملال در همه موارد زندگیم نیست. معمولا وقتی که از کارهای روزمره فارق می‌شم و بیکار می‌شم به سراغم میاد که معمولا آخر هفته‌هاست. در شب‌ها و زمان تاریک‌شدن هوا هم بیشتر مستعد درگیر شدن با این حالات هستم. بی‌لذتی۱ بارزترین احساسیه که تجربه می‌کنم که یک ملال دردآور رو به دنبال خودش داره. فکر می‌کنم دیگه از هیچ کاری لذت نمی‌برم و تمام لذت‌هایی که قبلنا از انجام امور روزمره تجربه می‌کردم رو از دست دادم. دیگه برای یه مسافرت، یه مهمونی، دیدن دوستانم، دیدن یک فیلم یا بازی کردن ذوقی ندارم و حتی بعضا از بعضی از این کارها هم دیگه بدم میاد، مثل بازی کردن. یعنی در واقع تمام چیزهایی که با دنیای استراحت و تفریح در ارتباط هستند، برای من غیرجذاب شدند و بنابراین من از تعطیلات متنفرم. ترجیح می‌دم غرق کارای جدی‌تر باشم و اوقات فراغت نداشته باشم.

بنابراین میشه گفت افسردگی من از نوع اول نیست. افسردگی نوع اول معمولا شامل غم و غصه‌های عمیق، گریه، افکار خودکشی، احساسات منفی نسبت به خود، آینده، کم اعتماد به نفسی، احساس شکست‌خوردگی، احساس گناه و ... است. در واقع افسردگی نوع اول شامل یک سری نشانه‌های مثبته (یعنی نشانه‌هایی که با بودن خودشون افسردگی رو تولید می‌کنن)، اما افسردگی من (نوع دوم) شامل یک سری نشانه‌های منفیه (نشانه‌هایی که نبودنشون باعث افسردگیه)، مثل شور، اشتیاق، لذت، شادمانی و ... که البته نبود این‌ها خودش منجر به احساس ملالی میشن که حقیقتا گاهی شدیدا دردناک و غیرقابل تحمل میشه. در واقع تفاوت اینجاست که کسی که افسردگی نوع اول رو داره، به دلیل رنج زیادی که می‌کشه، انگیزه‌ی شدیدی برای نبودن داره، اما کسی که دارای افسردگی از نوع دومه، از نبود انگیزه‌ای حیات‌بخش برای بودن رنج می‌بره.

منطبق با همین ایده منم افکار خودکشی به صورت جدی نداشتم، اما پیش اومده که در موقعیت‌هایی با خطر مرگ، احساس کرده باشم که واقعا طوری هم نمیشه اگر بمیرم و حتی با فکر نبودن احساس آرامش کردم.

نشانه‌های فیزیولوژیکی مثل چاق شدن ، پرخوری عصبی  و تصویر بدنی۲ بد رو داشتم، اما نه احساس خستگی، بدخوابی، بداشتهایی  یا نگرانی برای سلامت.

نقطه‌ی شروع افسردگیم هم، فکر می‌کنم که دقیقا در ۱۶ سالگیم و زمان مهاجرتمون از شمال به تهران بوده باشه که یک دوره‌ی غمگینی اساسی، بی‌قراری و بی‌انگیزگی شدید همراه با افکار خودکشی رو تجربه کردم. و از اون به بعد به تناوب و تک و توک دوره‌هایی بوده که دچار حالت غمگینی طولانی‌مدت شدم تا همین یکی دو سال پیش که آروم آروم متوجه شدم که دیگه از هیچی لذت نمی‌برم و چیزایی که قبلا برام جالب بودن دیگه نیستن. به تدریج اتفاقات بیرونی هم به این حالت دامن زد و درست بعد از انتخابات بود که احساس کردم دیگه باید حتما برم دکتر و دیگه جای هیچ اهمالی نمونده... 

----------------------------------------------------------

1- Dysphoria

2- Body Image