یکی از موضوعاتی که من حتما دلم میخواهد اینجا بگویم این است که من با بدبینیهای گاها بیرحمانه در مورد روانشناسی واقعا مشکل دارم و با آنها عمیقا مخالفم. علیرغم تمام ایرادات و هشدارهایی که ما در مورد درمان روانشناختی و درمانگری مطرح میکنیم که اغلب هم صحیح هستند و مدلل، چرا این مسئله را گاها فراموش میکنیم که عمر روانشناسی با تمام پستی و بلندیهای آن کلا به ۲۰۰ سال هم نمیرسد؟ چرا گاهی فراموش میکنیم که روانشناسی با همهی اینها و علیرغم جوان بودنش در حال حاضر واقعا دارد به خیلیها کمک میرساند و خدمت میکند و بعضا خیلیها را نجات میدهد؟ اگرچه که خرابکاری هم اصلا کم ندارد.
چرا فراموش می کنیم که روانشناسی مثل بچهای است که تازه دارد تاتی تاتی میکند و برای رشد خودش احتیاج به حمایت ما دارد و اگرچه انتقاد مداوم و دلسوزانه که میتواند شدید و تند هم باشد، یکی از شروط حیاطی این رشد است، اما اگر قرار باشد ما مدام، بیرحمانه و غیرمنصفانه این علم را به باد کتک بگیریم، آن را تحقیر کنیم، ریشهی تمام درمانگران را بزنیم و تمام حرکتها و موفقیتهای این علم را زیر سوال برده و آن را با خاک یکسان کنیم که دیگر چیزی از یک علم باقی نمیماند.
چرا یادمان میرود که اساس و پایهی بوجود آمدن چنین علمی و در واقع چنین حرفهای (درمانگری)، براستی یک دغدغهی عمیقا شرافتمندانه بوده است و در حال حاضر رواندرمانگران شریف بیشماری در تمام نقاط دنیا، با انسانیتی عمیق و حقیقی در تلاشند تا از تمام ظرفیتهای این علم برای کمک به انسانها استفاده کنند؟
این روزا دغدغم کاره و مفید بودن...
به طور کاملا ملموسی احتیاج دارم به اینکه بودنم با نبودنم تفاوت داشته باشه و این تفاوت واقعا ملموس باشه...
به شدت کتاب میخونم و سعی میکنم اطلاعاتمو اضافه کنم. البته ایندفعه درست عکس دانشگاه، تکتک کتابایی که میخونم کاربردین و بدردبخور تو کار مستقیم...
دارم از شنبه میرم کارآموزی...
یادمه یه بار دکتر اسکندری بهم گفت تو مثل چرخ گوشتی هستی که با شدت تمام در حال کار کردنه، اما هیچ گوشتی توش نیست و به همین علت داره درون خودشو تیکه پاره میکنه...
میخوام تو چرخ گوشت زحمتکشم گوشت بندازم...
چقدر خوشوقتم که قویترین واکنش ذهنم امروز، نه افسوس و نه خشم بلکه سوالی بود با محتوای اینکه «چه باید کرد؟...»